واحد: جمع آوري آثار | تعداد بازدید: 117 | تاریخ ارسال خبر: 1402/6/15

“حاج احمدي” [ براساس خاطره اي واقعي ]

چندين روز بود که به نهاد رياست جمهوري مي رفت، اما موفق نمي شد که بِره داخل، ميگفتن: معاونت مردمي گفته بايد معرفي نامه بياري تا به درخواستت رسيدگي شِه؛ حاجي هم مي گفت: آخه از کي معرفي بيارم؟ کي مياد به من معرفي نامه بده…

ده – دوازده روزي مي شد که آقاي رجايي رئيس جمهور شده بود، حاجي نااميدانه وقتي رسيد جلوي دربِ ورودي نهاد، ماشين رئيس جمهورهم داشت وارد مي شد، حاجي به نشونه يِ احترام، دستي برايش تکان داد و نگاهي به آسمون کرد و صلوات فرستاد…

چند دقيقه اي ايستاد تا ورودي خلوت بشه، نااميدانه رفت جلوي گِيتِ پذيرش رفت و تا اومد چيزي بگه، مسئول پذيرش ازپشت ميزش بلند شد و گفت: حاج آقا احمدي خوش آمديد برگه نياز نيست، بفرماييد، داخل و بلافاصله، برادري از نيروهاي حفاظت را صدا کرد و گفت: حاج آقا رو بِبَر دفتر رياست….

حاج احمدي متعجب شد و انگار کارت شناسايي اش تو دستش خشک شد و آروم – آروم گذاشت توجيبش، اصلاََ وسايل و لباساشو رو هم نگشتن…فقط دنبال مامور راه افتاد، يکباره با تعجب ديد توي دفتر رئيس جمهوره…

آقايي با لبخند جلو آمد و با حاجي دست داد و گفت: خوش اومدين، آقاي رئيس جمهور منتظر شماست….

حاج احمدي هنوز گيچ بود، لباسشو صاف کرد و وارد اتاق شد، باور نمي کرد،…آره! خود آقاي رجائي بود که از پشت ميزش بلند شد به استقبالش اومد. بعد از تعارفات اوليه، گفت: حاج آقا احمدي درخواستتون چيه؟ براي چي جلو درب ايستاده بودين؟…حاجي هم همانطور که درخواستشو از جيبش بيرون مي آورد، گفت: ميخام اگر خدا قبول کنه، خيريه اي درست کنم، يک جايي درست کنم، بشه چارتا بچه يتيم را زير پوشش بگيريم؛…رجائي هم همانطور که روي درخواست حاجي چيزهايي مي نوشت، گفت: خدا خيرت بده!…بفرمايين دستورشو دادم، هم محيطي مناسب در اختيارتون بِزارن، و هم کمک مالي براتون نوشتم که از صندوق دولت بهتون بِدَن…فقط زحمت بکشين، مرحله به مرحله به من خبر بدين!…ميخام همچين کاري که شما ميکني رو تو هر استان اجرا کنيم، اما شما فعلا تهران را کليد بزن…!

حاج احمدي باتعجب گفت: آقاي رجايي نمي پرسيد من کي هستم؟ آيا دارم درست ميگم؟ اين درخواستم واقعيه يا نه ؟ که يکباره، رجايي با لبخندي گفت: بگير برو حاجي جون…!ميشناسمت، بررسي کردم، ميدونم دقيقا کي هستي؛ برو وقتمو نگير! کار دارم…

رجائي تا دم درب آمد و حاجي رو بدرقه کرد و همانطور که دستگيره درب خروج را مي گرفت، گفت: حاج احمدي جان،… ميدونم که سالهاست غذا درست مي کني و مي بري براي حلبي آبادها….ميدونم دم عيد لباس نو مي بري براي بچه هاشون…ميوه مي بري….دارو مي بري و…خيلي کارهاي ديگه ميکني….من نشناخته درخواستتو موافقت نکردم….رجايي دستي به صورتش کشيد و نگاهي به زمين انداخت و ادامه داد که حاجي احمدي يادت هست اونوقتا که با يک وانت وِسپايِ سه چرخ، ديگ غذا رو برميداشتي و ميبردي تو زاغه نشينها، گاهي يه جوانکي مي پريد پشت وانت وِسپات و پا به پات ميومد، کمکِت مي کرد؟

حاجي گفت: آره – آره، يادمه…خدا خيرش بده، چه جوونک خوبي بود؛ کاش ميدونستم کجاست و چه ميکنه؟….هرجا هست خدانگهدارش باشه…

رجايي همانطور که دستگيره درو باز ميکرد، گفت: حاج احمدي عزيز! اون جوانک من هستم؛ من ميشناسمت….

حاج احمدي، مات مبهوت مونده بود، نميدونست چي بگه…اشک تو چشاش جمع شده بود،…تنها کاري که کرد دست و صورت رجايي را بوسيد‌،….رجايي هم گفت: برو حاجي… برو…خجالتم نده…فقط منو بي خبر نذار….

حدود دوهفته از آن ملاقات گذشته بود، کارهاي ثبت و تاسيس خيربه تقريبا، آماده شده بود، و ساختمان اهدايي رئيس جمهور تحويل حاجي گرديد و مقداري لوازم و تجهيزات نيز خريداري شده بود و آماده انتقال براي شروع رسمي کار…

حاج احمدي تصميم گرفت طبق قرار نزد آقاي رجايي رفته و گزارش کارو به اطلاع ايشان برسونه…اما آن روز از راديو شنيد، که دفتر رياست جمهوري منفجر شده و….ياد شهيد رجايي زنده باد…روحش شاد…

ما را دنبال کنید در