من با شهيد رجايي مراوده زيادي داشتم. ايشان در جلسههاي امنيتي كه برگزار ميشد، شركت ميكردند. زماني كه قرار شد رئيسجمهور شوند، چند مسئله را با من در ميان گذاشتند. درباره آمدن چند نفر از دوستان به دولت ايشان، از جمله آقاي نبوي كه در سپاه با ما همكاري ميكرد، از ما خواستند كه ايشان را رها كنيم كه با آنها همكاري كند، چون ايشان در سپاه بود.
شهيد رجايي در اوضاع سختي رئيسجمهور شد؛ 30 خرداد تيراندازيها شروع شد، رهبر انقلاب كه آن زمان در تهران نماينده امام در شوراي عالي دفاع بود، مجروح شد و 7 تير، حزب منفجر شد. من در آن روزها با ايشان(شهيد رجايي) حضوري و تلفني تماس داشتم.
يادم هست وقتي درحزب انفجار رخ داد، من و آقاي هاشمي و مرحوم حاج احمد خميني رفتيم دفتر آقاي رجايي، نماز را خوانديم (آقاي رباني املشي هم بود) رفتيم آنجا و نشستيم و بحث شد كه چطور به آقاي خامنهاي خبر بدهيم، چون ايشان به شهيد بهشتي علاقه بسياري داشتند و تازه تحت عمل قرار گرفته بودند.
آقاي رجايي فرد متوكل و با روحيهاي بود، البته چند روز قبل منافقين اتاق من را با آرپيجي زده بودند و من خودم هم مجروح بودم. يكنفر نفوذي داشتند. آمد داخل اتاق و بعد گفت: بياييد بزنيد. بعداز دو آرپيجي آمدم بيرون، ديدم از كوچه بغل دارند شليك ميكنند.
چند روز در دفتر آقاي رجايي، من به سختي نماز ميخواندم. آن لحظهها بسيار عجيب بود، شهيد رجايي خيلي محكم بود. آقاي خامنهاي مجروح بود و اوضاع كشور به هم ريخته بود. اين 72 نفر شهيد شده بودند. آن شب، پشت سر شهيد باهنر نماز خوانديم، آنقدر آن شب شهيد رجايي آرام بود كه الان بعد از بيست و يك سال هنوز هم يادم مانده است.
تصميم گرفتيم به آقاي خامنهاي بگوييم يك اتفاق كوچكي براي آقاي بهشتي افتاده كه بعدا كمكم خبر شهادت را بگوييم. البته يادم نيست قرار شد چه كسي خبر را بازگو كند. از آن به بعد بحثهاي امنيتي كرديم، چون همه فكر ميكردند نظام سقوط كرده است. رئيسجمهور فرار كرده است. مجلس از اكثريت افتاده بود و قوه قضائيه هم رئيسش را از دست داده بود. بعد از گذشت سه، چهار روز، نمايندههاي مجروح مجلس را از بيمارستان با تخت ميآورديم تا مجلس اكثريت پيدا كند و بعد از مدت كوتاهي، آنها را بر ميگردانيم به بيمارستان.