واحد: ارتباطات | تعداد بازدید: 593 | تاریخ ارسال خبر: 1402/6/8
شهيد محمدعلي رجايي:
بي دست مي‌شود زندگي کرد؛ ولي بدون مردم نمي‌شود

شهيد رجايي 22مهر ماه سال 1312 در قزوين متولد شد. پدرش پيشه ور بود و در قزوين به خرازي اشتغال داشت. او در 4 سالگي پدرش را از دست داد و برادر بزرگترش خارج از خانه مشغول بود، و مادرش با پاک کردن پنبه و شکستن فندق، گردو و بادام مخارج زندگيشان را تامين مي کرد.

برادرش پس از مدتي به تهران آمده و او نيز پس از پايان کلاس ششم ابتدايي در 13 سالگي به دليل وضعيت نامناسب اقتصادي در قزوين راهي تهران و در بازار آهن فروشان به کار مشغول شد. پس از مدتي به دليل سنگيني کار به دستفروشي روي آورد و دوباره به بازار رفت و در چند حجره به شاگردي مشغول شد.

در سال 1330 جواناني که مدرک کلاس ششم ابتدايي داشتند توسط نيروي هوايي با درجه گروهباني استخدام مي شدند، شهيد رجايي نيز براي خدمت در اين نيرو داوطلب شد. پس از پشت سر گذاشتن سه ماه از دوره آموزشي گروهباني با گروه فداييان اسلام آشنا شد و در جلسات آنان شرکت مي کرد و همکاري‏اش با آنان آغاز شد.  او در کلاس‌هاي شبانه‌اي که وابسته به «مرکز تعليمات جامعه اسلامي» بود شرکت مي‌کرد.

پس از طي دوره آموزشي و گرفتن درجه گروهباني در کنار کار به تحصيل پرداخت و توانست در سال 1332 ديپلم بگيرد. چون در شهريور ديپلم گرفته بود، نمي توانست در آزمون ورودي دانشگاه شرکت کند، به همين خاطر راهي بيجار شد و به تدريس زبان انگليسي در يک دبيرستان مشغول شد. با پايان سال تحصيلي به تهران بازگشت و در دانشسراي عالي تربيت معلم آغاز به تحصيل کرد، پس از آن به دانشسراي عالي رفت و با گذشت دو سال مدرک کارشناسي رياضي گرفت و در آموزش و پرورش استخدام شد.

در ابتدا به ملاير رفت و پس از آن که با رئيس آموزش و پرورش اختلاف پيدا کرد به خوانسار رفت و تدريس را آغاز کرد. پس از يک سال تدريس موفق دوباره به تهران برگشت و در دوره کارشناسي ارشد آمار به تحصيل پرداخت و همزمان در مدرسه کمال به تدريس مشغول شد.

محمدعلي رجايي در سال 1341 با دختر يکي از بستگانش به نام خانم عاتقه صديقي ازدواج کرد.

پس از پيروزي انقلاب در کابينه مهندس بازرگان وزير آموزش و پرورش بود و پس از استعفاي نخست وزير نيز با حکم امام خميني مسئوليتش ادامه يافت.

24 اسفند ماه سال 1358 در انتخابات نخستين دوره مجلس شوراي اسلامي، نام او در ليست فهرست ائتلاف بزرگ، ليست مشترک جامعه روحانيت مبارز و حزب جمهوري اسلامي ديده مي‏شد که توانست از اين طريق با کسب يک ميليون و دويست و نه هزار و دوازده راي، به عنوان نماينده مردم تهران به مجلس راه يابد.

در مجلس شوراي اسلامي اولين شخصي که ابوالحسن بني‏صدر به عنوان نخست وزير انتخاب کرده بود، پذيرفته نشد و امام خميني هم در يک سخنراني طي 29 تير ماه سال 1359 اعلام کرد: «اين اشخاصي که انقلابي نيستند بايد در راس وزارتخانه‌ها نباشند و آقاي بني‏صدر بايد امثال اين‌ها را معرفي به مجلس نکند و اگر کرد، مجلس رد بکند و هيچ اعتنايي نکند.»

کشمکش بر سر اين موضوع حدود يک ماه ادامه داشت و مجلس يک بار ديگر کانديداهاي بني‏صدر که شامل حسن حبيبي، علي‌اصغر غروي،  موسي کلانتري و حتي سيد مصطفي ميرسليم از اعضاي حزب جمهوري اسلامي بود را براي نخست وزيري نپذيرفت.

بني‏صدر اول مرداد از مرحوم سيد احمد خميني به عنوان نخست وزير نام برد که امام خميني مخالفت کرد و پس از آن هم کميته‏اي مشترک بين مجلس و دولت تشکيل شد که 3 نفر را به مجلس معرفي کرد؛ سپس در جلسه‏اي غيرعلني در 18 مرداد ماه، محمدعلي رجايي با ۱۵۳ راي موافق، ۲۴ مخالف و ۱۹ ممتنع به عنوان نخست وزير معرفي شد.

دوم مرداد سال 1360، پس از عزل ابوالحسن بني‏صدر، دومين انتخابات رياست جمهوري برگزار شد و شهيد رجايي در رقابت با علي اکبر پرورش، عباس شيباني و حبيب الله عسگراولادي مسلمان توانست با 12 ميليون و 770 هزار و 50 راي معادل 90 درصد از مجموع 14 ميليون و 573 هزار و 803 راي دريافتي پيروز و دومين رئيس جمهور ايران شود. ميزان مشارکت در اين دوره ۶۴٫۲ درصد بود و ۱۱ مرداد ۱۳۶۰ مراسم تنفيذ او توسط امام خميني برگزار شد.

محمدعلي رجايي در تاريخ 8 شهريور ماه سال 1360 و در ساعت 14:30 دقيقه از اتاق کارش خارج شده و به محل جلسه فوق العاده دولت رفت. در ساعت 15 صداي انفجار مهيبي از ساختمان نخست وزيري به گوش رسيد که در اين انفجار -که همانند ترور شهيد بهشتي در دفتر حزب جمهوري اسلامي و توسط سازمان مجاهدين خلق ايران (منافقين) انجام شد-، او و شهيد محمدجواد باهنر به شهادت رسيدند.

شهيد رجايي در آخرين وصيتنامه اش نوشته است: «اين بنده کوچک خداوند بزرگ با اعتراف به يک دنيا اشتباه، بي‌توجهي به ظرافت مسئوليت از خداوند رحيم طلب عفو و از همه برادران و خواهران متعهد تقاضاي آمرزش خواهي مي‌کنم.

وصيت حقيقي من مجموعه زندگي من است. به همه چيزهايي که گفته‌ام و توصيه‌هايي که داشته‌ام در رابطه با اسلام و امام با انقلاب تأکيد مي‌نمايم. به کسي تکليف نمي‌کنم ولي گمان مي‌کنم اگر تمام جريان زندگي مرا به صورت کتاب در‌آورند براي دانش‌آموزان مفيد باشد. هر چه از مال دنيا دارم متعلق به همسر و فرزندانم مي‌باشد. کيفيت عملکرد را طبق قانون شرع به عهده خودشان مي‌گذارم. برادرم محمدحسين رجايي وصي و همسرم ناظر و قيم باشند.

خداي را به وحدانيت، اسلام را به ديانت، محمد(ص) را به نبوت و علي و يازده فرزندان معصومين عليهم‌السلام را به امامت و پس از مرگ را به قيامت و خداي را براي حسابرسي به عدالت قبول دارم و از درياي کرمش اميد عفو دارم.

اين مختصر را براي رفع تکليف و تعيين خط ‌مشي براي بازماندگان و بر حسب وظيفه شرعي نوشتم وگرنه وصيت‌نامه اين‌ بنده حقير با اين همه تحولات در زندگي در اين مختصر نمي‌گنجد و مکّه، حج بيت‌الله بر من واجب شده بود امکان رفتن پيدا نشد. اينک که به لقاءالله شتافتم اين واجب را يکي از بندگان صالح خداوند به عهده بگيرد. ثلث اموال به تشخيص بازماندگان به «خيرالعمل» صرف شود و اگر به نتيجه قطعي نرسيدند به بنياد شهيد بدهيد».

در ادامه خاطرات ماندگاري از ياران و همراهان شهيد رجايي را مرور مي کنيم:

خيال کردي تو شاهي؟

پس از اينکه شهيد رجايي حکم رياست جمهوريش توسط حضرت امام تنفيذ شد لحظاتي را در بين خانواده و بستگان نزديک بود. خواهرزاده‌اش از او پرسيد: دايي جان! وقتي پيش امام بودي و حاج احمد آقا داشت حکم رياست جمهوريت را مي‌خواند، خيلي تو فکر بودي. به چه فکر مي‌کردي؟ شهيد رجايي گفت: خوب فهميدي. در آن موقع من يادم آمد بچه که بوديم و با هم بازي شاه و غلام مي‌کرديم، يکي از ما شاه شد و يکي هم غلام سياه. آخر بازي که مي‌شد و بازي تمام مي‌شد همه با هم دم مي‌گرفتيم: «خيال کردي تو شاهي؟ همون غلام سياهي.» من هم وقتي فرزند امام حکمم را مي‌خواند به خودم مي‌گفتم: اينها همه هيچ است! تو همان محمد سياه هستي!

حريم تعرض مخالفين

عباس صاحب‌الزماني: «در دوران وزارت آقاي رجايي يک روز که به ديدنش رفتم با کمال تعجب ديدم با ميخ، گچ بالاي سر ايشان را تراشيده و نوشته‌اند: رجايي ارتجاعي. از ايشان پرسيدم اين چيست؟ گفت: يکسري از اين پاکسازي شده‌ها قبل از تو اينجا بودند و تا اطاق من هم آمدند و اين را نوشتند و رفتند! از او پرسيدم: حالا آنها اين جسارت را کرده و نوشته‌اند، شما چرا آن را نگه داشته‌اي و از بالاي سرت پاک نمي‌کني؟ پاسخ داد: نه! اين بايد باشد تا وزير آموزش‌وپرورش اين انقلاب نشان بدهد که حريم تعرض مخالفين تا بالاي سر وزير هم مي‌رسد.»

ما انقلاب کرديم که مخالفين، آزادي عمل داشته باشند

طاهره دباغ(مرضيه حديدچي)، فرمانده وقت سپاه پاسداران همدان: «در آن سال ما در همدان تعداد زيادي مردودي داشتيم که اينها در سال آخر ديپلم همه يک نمره کم گرفته بودند و چون به آنها اين ارفاق نمي‌شد دست به تحصن زدند و ساختمان اداره کل آموزش‌وپرورش را تصرف کردند. وقتي ديدم اين قضيه فقط توسط آقاي رجايي در تهران که وزير آموزش و پرورش هست حل مي‌شود به سرعت سوار ماشين شدم و خودم را به تهران رساندم و با ايشان ملاقات کردم و گفتم: آقاي رجايي! اگر يک نمره بدهيد به اينها قضيه تمام مي‌شود. در غير اين صورت آنها تهديد کرده‌اند که اداره کل را به آتش مي‌کشند. ايشان گفت: بگذاريد آتش بزنند. من گفتم: آقاي رجايي خوب يک نمره بدهيد چه مي‌شود؟ آتش بزنيد يعني چه؟ امنيت استان به هم مي‌ريزد؟ ولي ايشان حرفش همان بود. من هم دست خالي به همدان برگشتم و به متحصنين گفتم مشکل شما را مطرح کردم و آقاي رجايي نظرش اين است. حالا هر کار مي‌خواهيد بکنيد. آنها هم ديدند چيزي عايدشان نمي‌شود کم‌کم متفرق شدند و رفتند. ولي در اين ملاقات يک حرف خيلي اساسي آقاي رجايي به من زد که خيلي تا حالا به درد من خورده است. ايشان گفت: خواهر دباغ! ما اين انقلاب را ايجاد کرديم که مخالفين آزادي عمل در آن داشته باشند. نبايد کاري کنيم که دشمن به ما بخندد که ما روي اصولمان نايستاده‌ايم. پس ما روي اصولمان مي‌ايستيم و حتي يک نمره که نبايد بدهيم نمي‌دهيم اگر چه يک اداره کل به آتش کشيده شود. اصلاً نه يک اداره، اگر ده نقطه را هم آتش بزنند. ولي ما کاري نکنيم که دشمن ببيند که ما از اصولمان دست برداشته‌ايم.

بي دست مي‌شود زندگي کرد ولي بدون مردم نه!

کيومرث صابري(گل آقا): «در قم وقتي شهيد رجايي به زحمت خودش را از دست مردمي که اصرار داشتند او را در آغوش بگيرند نجات داد و نفس نفس زنان به داخل ماشين آمد گفت: نمي‌داني چه به روز من آمد! دو نفر دستهايم را از دو طرف گرفته بودند و هر يک مرا به سمت خودش مي‌کشيد و مي‌خواست مرا ببوسد و افزود در يک لحظه احساس کردم که الآن است که دو دستم از بدنم جدا شود. به ايشان گفتم: آخر اينطور که نمي‌شود، خوب است بين خودتان و مردم چند محافظ باشد که اين حادثه‌ها ايجاد نشود. گفت:« نه! بي دست مي‌شود زندگي کرد ولي بدون مردم نمي‌شود.»

گاهي به ميان مردم مي‌روم!

مهندس ميرحسين موسوي: وقتي آقاي رجايي مرا خواست و با من صحبت کرد که مسئوليت وزارت خارجه را بپذيرم حين صحبت کردن ديدم بلند شد و پيش من نشست و شانه‌هايش را عمداً به شانه‌هاي من مي‌ماليد. من از اين کار ايشان خيلي تعجب کردم. از من پرسيد: آقاي موسوي مي‌داني من براي چه اين کار را کردم؟ گفتم: نه و راستش تعجب هم کردم که شما نخست‌وزير هستيد و اين کارها چي است که شانه‌ات را به شانه من مي‌چسباني؟ پاسخ داد: «من گاهي به ميان مردم مي‌روم. عمداً اين کار را مي‌کنم که هم به آنها بگويم من هم از شماها هستم و هم آنها احساس کنند که من هم مثل آنها هستم و با آنها فرقي نمي‌کنم.»

*حسن شکيب زاده

ما را دنبال کنید در