اوج مظلومیت و معصومیت

اولین آشنایی این جانب با شهید رجایی  پس از آزادی از زندان در سال ۱۳۵۷ (قبل از انقلاب) بود. به اینگونه كه یك هفته پس از آزادی از زندان كوتاه مدت(به دلیل اعتصاب و اعتراض های معلمین) یك رابط از سوی شهید رجایی به مدرسه ما كه در جنوب شهر در خیابان خاوران، خیابان خواجوی كرمانی واقع بود. آمد و گفت؛ من از طرف آقای رجایی آمدم تا ضمن احوالپرسی از شما دعوت كنم به جمع عده‌ای از معلمان مبارز مانند آقایان بهشتی، مطهری، باهنر، دانش و … بیایید و در جلسه آنها كه در مدرسه رفاه تشكیل می‌شود، شركت كنید  و از آن لحظه به بعد آشنایی و ارتباط اینجانب با ایشان آغاز شد و این آشنایی تا شهادت ایشان استمرار یافت. در اوایل پیروزی انقلاب اینجانب بیشتر در كمیته انقلاب و سپس در دادگاه انقلاب برای تثبیت نظام انقلابی و پالایش كشور از عناصر ضد انقلابی و طاغوتی مشغول بودم كه از دفتر آقای رجایی تماس گرفته شد كه به لحاظ اغتشاش منافقین در مدارس و به تعطیلی كشاندن مدارس هرچه سریعتر به آموزش و پرورش برگردم. بدین جهت پس از مدت كوتاه سه ماه و پس از مدیریت یكی از مدارس جنوب شهر برای مسئولیت آموزش و پرورش ورامین پیشنهاد شدم. اغتشاش و به تعطیلی كشاندن مدارس توسط منافقین به ویژه در مدارس جنوب شهر تهران و حوالی پارك خزانه كه محل میتینگ  و اجتماعات منافقین بود باعث شد كه به اینجانب پیشنهاد ریاست ناحیه ۶  تهران (منطقه ۱۶ فعلی) داده شود. آموزش و پرورش ناحیه ۶ محل كار  خود شهید رجایی در قبل از انقلاب بود. ایشان در یكی از دبیرستان‌های این ناحیه تدریس می‌كردند. فلذا با فضای عمومی این ناحیه آشنا بودند. بدین جهت برای اینجانب فرصت بسیار مناسبی بود تا بیشتر با شهید رجایی ارتباط داشته باشم و در تصمیم‌گیر‌های آموزش و پرورش در این ناحیه  از نزدیك با ایشان مشورت كنم. یادم نمی‌رود در مورد  برخی كارهای مهم و حساس می‌‌خواستیم تصمیم‌ مهمی بگیریم و نیاز به مشورت داشتیم ولی آن روز جمعه بود. فكر نمی‌كردم امكان تماس با ایشان را پیدا كنم ولی با یك تلفن مستقیم به دفتر آقای رجایی متوجه شدم ایشان جمعه را نیز در وزارتخانه به رتق و فتق امور می‌گذرانند. به خود جسارت دادم و بدون وقت قبلی به دفتر او مراجعه كردم. احساس نمی‌كردم اجازه ورود یابم اما با تعجب و توام با خوشحالی و با اشاره رئیس دفتر به داخل اتاق آقای رجایی راهنمایی شدم ولی به محض ورود با صحنه‌ای روبرو شدم كه بر من تاثیری جز شرمندگی نداشت. دیدم شهید رجایی عزیز از خستگی مفرط سرش را روی میز كارش روی دستانش قرار داده و با آرامش به خواب فرو رفته‌اند. متاسفانه صوت سلام و عرض ادب اولیه بنده در هنگام ورود او را متوجه ورود بنده كرده بود، لذا  وقتی می‌خواستم بلافاصله با شرمندگی به عقب برگردم، با همان دستی كه زیر سرش داشت، دست مرا گرفت، اصرار و التماس كردم كه اجازه بدهد مرخص شوم، ولی نگذاشت، در صورت و چشمانش اوج مظلومیت و معصومیت را مشاهده كردم، حرفم نمی‌آمد چراكه به مصداق گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم كه غم از دل برود چون تو بیایی همه حرفها و مشكلات یادم رفت. آرام و خجالت‌زده روی صندلی كنارمیز نشستم ولی او با خنده‌ها و شوخی‌های مكرر مرا به حرف آورد و زمانی متوجه شدم چه باید بكنم كه تقریبا دو ساعت از مذاكرات شیرین ما گذشته بود و چند امضاء قشنگ سبزرنگ ایشان نامه‌های همراهم را مزین كرده بود. آقای شهید رجایی عزیز انسانی كم نظیر، خداجوی، مردم باور و عاشق شیدای آن امام فرزانه بود. روح بلند او در قالب جسمانی كوچك و نحیف این بزرگ مرد قرار  و آرامش نداشت. او افتخارش این بود كه مقلد امام و فرزند ملت و پاسدار آرمانها و ارزشهای الهی است؛ هرگز پست و میز و مسئولیتهای اداری نتوانست ذره‌ای وابستگی و خدشه‌ای در شخصیت و منش این اسوه اخلاقی و فضیلت وارد سازد. آری، جامعه امروزی ما بیش از هر چیز تشنه ایمان، صداقت، تواضع و مظلومیت الگوهای درخشانی چون رجایی است كه جز به خدا و عشق به خدمت و پایداری در راه ارزشها و آرمانهای الهی به چیز دیگری نیندیشند و حاضر باشند آبروی خود را با خدا معامله كنند. 

گروه نق

ما ۱۲ نفر بودیم كه جلسات منظمی با ایشان داشتیم. اسامی این افراد در كتاب «سیره شهید رجایی» ذكر شده است. البته می‌‌توان به چنداسم از جمله آقایان سیدمحمدصدر، معاون فعلی وزارت امورخارجه، دكتر سیامك‌نژاد، مدیرعامل پخش هجرت، مهندس عزیزی، رئیس دفتر شهید رجایی، فخرالدین دانش، معاون وزیر علوم، محمد دوایی، معاون سازمان میراث فرهنگی، محمد رفیعی، مدیركل مخابرات و محسن چینی‌فروشان مدیرعامل كانون پرورش فكری كودكان و نوجوانان اشاره كنم. شهید رجایی قبل از این كه در زمان طاغوت به زندان بروند، در مدرسه علوی معلم ما بودند به همین لحاظ چه در زمان ریاست جمهوری و چه در زمان نخست‌وزیری، به ما می‌‌گفتند كه هراز چندگاهی پیش من بیایید و مسائلی را كه در جامعه اتفاق می‌افتد و ممكن است مسئولان دفتر بنا به دلایلی به من نگویند، اطلاع بدهید. جالب آن كه ایشان برای این منظور عبارت «نق زدن» را به كار می‌بردند و به اصطلاح می‌گفت كه به من نق بزنید! اسم این گروه بعدها به «گروه نق» معروف شد. این مسئله نشان می‌دهد كه آن شهید بزرگوار علاقه داشت كه مطالب و گزارشها جدای از كانال‌های رسمی به ایشان رسانده شود. این مسئله از طرف دیگر نشان‌دهنده توجه ایشان به جوانان و نسل جوان بود؛ چون آن موقع ما دانشجو بودیم و حداكثر ۲۶ سال داشتیم و به هرحال از رفتارهای ایشان خیلی مطالب  می‌‌آموختیم. وقتی ایشان نخست‌وزیر بود ما به منزل ایشان می‌رفتیم. زمستان بود مشاهده می‌كردیم بخاری منزل روشن نیست علت را كه جویا می‌شدیم اظهار می‌كرد كه چون مردم در این ایام مشكل نفت دارند و نفت به راحتی پیدا نمی‌شود ما باید به فكر آنها باشیم و سرما را لمس كنیم و در آخر جلسه كه دم در خداحافظی می‌كرد می‌گفت: برای دفعه بعد یك كیلو خرما بخرید بیاورید تا گرم شویم! اواخر دوره ریاست جمهوری ایشان كه ترورها زیاد شده بود، حضرت امام(ره) تردد زیاد مسئولان را ممنوع كرده بودند؛ بنابراین ایشان كمتر از محوطه ریاست جمهوری خارج می‌شدند یكبار كه خانم و فرزند ایشان آقا كمال برای دیدار ایشان آمده بودند، وقتی می‌خواستند برگردند راننده خیلی اصرار می‌كند كه آنها را با ماشین ریاست‌جمهوری برساند، شهید رجایی اجازه نمی‌دهد و می‌گوید كه خودشان می‌روند و در جواب راننده كه اصرار می‌كرد می‌گفت این اتومبیل‌ها مخصوص رئیس‌جمهور است نه زن رئیس‌جمهور.! ایشان به مفهوم واقعی كلمه مردم دوست بود و دغدغه مردم را داشت. خودش بارها اظهار می‌كرد كه مقلد امام (ره) هست و یك متدین واقعی بود.آخرین جلسه با ایشان یك روز پنج‌شنبه بود؛ همین ۱۲ نفر رفته بودیم و با ایشان مشورت می‌كردیم ایشان نظرات تك‌تك  ما را می‌پرسید. حتی نماز مغرب و عشا كه شد ایشان جلو ایستادند وما به ایشان اقتدا كردیم، به یاد دارم كه در سجده آخر نماز این جمله معروف امام حسین(ع) را ذكر كرد؛ الهی رضاًبرضائك و تسلیماً لامرك لامعبود سواك یا غیاث المستغیثین. بعداز نمازبه ما گفت كجا می‌روید؟ گفتیم: دعای كمیل. ایشان ابراز تمایل كردند كه با ما بیاید ولی ما متذكر شدیم كه حضرت امام(ره) قدغن كرده كه شما بیرون بیایید و به مصلحت نیست اما ایشان گفتند: حاضرم با لباس مبدل و با شال گردن و روی پوشیده بیایم چراكه دعای كمیل را خیلی دوست دارم. ایشان در واقع از آبرو و همه چیز خود برای  اسلام و انقلاب اسلامی مایه گذاشت و تا توان داشت برای نظام و مردم كار می‌كرد یادم می‌آید یك روز یكی از دوستان به ایشان گفت: خسته نباشی آن شهید درجواب گفت: كسی كه برای خدا كار كند خسته نمی‌شود.

باید تلخی كار اشتباهش را بداند

یك روز شهید رجایی با كمال(فرزند ارشد شهید رجایی) كه بچه بود، آمده بودند منزل ما، داخل پاسیوی منزل ما دو درخت پرتقال بود، پرتقالها كوچولو بودند، كمال یكی را كند. پرتقال كوچك تلخ است طبیعتا نتوانست آن را بخورد. شهید رجایی گفت: همه این را باید بخوری، هرچه بچه عز و جز كرد و من گفتم آقای رجایی بگذارید نخورد، گفت نه باید تلخی  كار اشتباهش را بداند. مرحوم آقای سبحانی كه آن روزها (قبل از انقلاب) رئیس مدرسه كمال بود، جهت انتقال آقای رجایی از قزوین به تهران و مدرسه كمال تلفن كرد به مدیر كل فرهنگ وقت تهران كه آقای رجایی بیچاره می‌آید آنجا كارش را درست كنید تا منتقل بشود به مدرسه كمال كه ما به وجودشان خیلی نیاز داریم. هفته دیگر به آقای رجایی گفت: رفتی پهلوی آقای فلانی؟ (رئیس كل فرهنگ) گفت: نه گفت: چرا، او قول داد كه من كارش را درست می‌كنم. گفت شما من را معرفی نكردید، گفتید آقای رجایی بیچاره است ولی من كه بیچاره نیستم، من احساس كردم كه تدریس در قزوین كه بیچارگی نیست و من چون بیچاره نبودم نرفتم. اگر شما من را به عنوان این كه به وجود ایشان دركمال احتیاج هست معرفی می‌كردید می‌رفتم ولی من یكی به عنوان معلم ریاضی و رجایی بیچاره را نمی‌شناسم. یادم هست روزی به ایشان گفتم آقای رجایی چه شد كه نخست‌وزیر شدی؟ گفت: فلانی یك روز با آقای خامنه‌ای (رهبر معظم انقلاب) رفتیم توی مجلس قدیم آن آثاری كه اغلب جنبه عتیقه داشتند صورت‌برداری می‌كردیم و بعد خسته‌ شدیم و نشستیم روی صندلی و آقای خامنه‌ای در حالی كه دسته كلیدی را در دست تكان می‌داد، گفت: آقای رجایی یك وقت از شما بخواهیم كه نخست‌وزیر شوید ، می‌شوید؟ (شهید رجایی) گفت: بله، اگر احساس بكنم كه وظیفه هست چه اشكالی دارد، ظهر آمدیم پیش آقای بهشتی و آقای خامنه‌ای به ایشان گفت: شما دیگر نگران نخست‌وزیر نباشید آقای رجایی حاضر است كه نخست‌وزیر شود آقای بهشتی هم گفت چه اشكالی دارد انقلاب یعنی همین. آقای رجایی از كنار تخته بیاید بشود نخست‌وزیر مملكت. اعتقاد كه دارد، خود باور هم كه هست. با خدا هم كه رابطه‌اش خوب است و ادامه داد: اگر انقلاب غیر از این باشد انقلاب نیست. اگر آقای رجایی نخست‌وزیر انقلاب باشد. آنوقت می‌داند كه درد دردمندان چیست؟ چون خودش احساس كرده است. پابرهنه بوده و می‌تواند برای پابرهنه‌ها كار كند و مشكل‌گشا باشد

الگوی خوبی برای جوانها

من با شهید رجایی و شهید باهنر از زمانی كه خواستند یك مدرسه را با ضوابط اسلامی تاسیس كنند، به نام مدرسه رفاه، آشنا شدم آنها دنبال كارهای فرهنگی پایه‌ای بودند مخصوصا دكتر باهنر كه كتابهای دینی هم می‌نوشت و سعی می‌كرد كتابهای ساده با محتوای دینی بنویسد. نوع برخوردهای شهید رجایی با مردم پس از انقلاب و پس از اینكه مسئولیت گرفتندبه هیچ وجه برخوردهای ایشان تغییری نكرد حتی پس از اینكه ایشان رئیس‌جمهور شد وضع زندگی‌اش همچون سابق بود. آن زمان كه ایشان كاندیدای ریاست جمهوری شده بود من هم كاندیدا شده بودم. آن زمان من و بقیه كاندیداها را هم دعوت كرده بود به دفتر نخست‌وزیری تا از ما محافظت كنند كه به خاطر ترور یا مسئله‌ای دیگر انتخابات ریاست جمهوری عقب نیفتد در همان زمان هم ایشان بسیار ساده بود و برخوردهایش صمیمانه بود و سعی می‌كرد الگوی خوبی برای جوانها باشد.

هیچ كس باور نمی‌كرد ایشان نخست‌وزیر مملكت باش

بعد از انقلاب، دو سفر با شهید رجایی در محاصره آبادان همراه با شهید جهان‌آرا شب را زیر غرش توپ و خمپاره سر كردیم. در همان موقع ایشان با فرماندهان مشغول بررسی چگونگی شكستن حصر آبادان بودند. همه رزمندگان از اشتیاق دور ایشان حلقه زده بودند و از كاستی‌های  آنموقع (دولت) گله می‌كردند و جالب بود كه ایشان به وجود بنی‌صدر بی‌اعتناء بودند و به هیچ‌وجه در بدگویی به بنی‌صدر با رزمندگان همراهی نمی‌‌كردند و من فكر می‌كنم ایشان به خاطر تایید امام بود كه آن زمان نسبت به بنی‌صدر چنین رفتاری داشتند و در هر حال ایشان آن زمان رئیس‌جمهور بودند. تا صبح ایشان روی خاك با بسیجیان در آن شرایط سخت به گفتگو می‌پرداختند كه هیچ كس باور نمی‌كرد ایشان نخست‌وزیر مملكت باشد.

شهید رجایی كوپن نفت نداشت

چیزی كه من از بازتاب رفتار شهید رجایی در مردم دیدم، مربوط می‌شود به سفری كه ایشان به مازندان داشتند و در ساری با مردم ملاقات كرده بود. در فریدون‌كنار، ما آشنایی داشتیم  به اسم حاج غلامرضا جانباز؛ این مرد یك بقال بود كه سواد بسیار ناچیزی داشت. بسیار كم حرف می‌زد، لهجه غلیظ مازندرانی داشت و جمله‌بندی‌اش هم خیلی قوی نبود و علاوه بر اینها، فوق‌العاده آدم بی‌آلایش و خوش قلبی بود، روحیه‌ای هم در كاسبی داشت كه در هیچ شرایطی حاضر نمی‌شد دكانش را ترك كند؛ صبح اول وقت كه می‌رفت دكان، تا شب خانه نمی‌آمد، با این كه مغازه‌اش سركوچه بود ناهارش را هم برایش از خانه می‌آوردند. وقتی كه شهید رجایی به ساری آمد، ایشان آن روز كركره را كشید پایین و رفت ساری، بعداً وقتی كه دیدمش، در سفری كه همراه خانواده‌ به منزل ایشان رفته بودیم، پرسیدم: چطور شد كه مغازه را تعطیل كردی و رفتی ساری؟ گفت: آدم خوبی است و می‌خواستم او را ببینم. گفتم: چرا می‌گویی آدم خوبی است؟ گفت: شبیه فقرا راه می‌رود.

با شنیدن این حرفها داشت پرواز می‌كرد

من رجایی را از دور می‌شناختم. بعد از زندان ایشان را در مدرسه رفاه زیارت كردم. آنموقع مسئول كارهای پزشكی كمیته استقبال بودم. در آن كمیته چند پزشك دیگر مثل دكترلواسانی، دكتر ولایتی و دكتر فیاض‌بخش بودند. مرحله دوم آشنایی ما با ایشان در كابینه بود. دولت ایشان یك دولت ائتلافی بود مركب از چند حزب مختلف مثل جبهه ملی، حزب ایران و جا ما. این حزب آخر یعنی جاما كه در راسش دكتر سامی بود، وزرایش دسته جمعی از دولت استعفا كردند و وزارت‌هایی مثل آموزش و پرورش، راه و ترابری، كشاورزی، مخابرات و بهداری از وزیر خالی شد. شورای انقلاب بعد از این استعفا،‌ افرادی را به عنوان جایگزین به عنوان وزیر انتخاب كرد. به جای دكتر شكوهی آقای رجایی وزیر آموزش و پرورش شد، به جای مهندس طاهری آقای كلانتری وزیر راه شد به جای دكتر ایزدی، دكتر شیبانی وزیر كشاورزی شد. به جای دكتر سامی من وزیر بهداشت شدم و آقای قندی و آقای عباسپور هم به جای وزیران مخابرات و نیرو انتخاب شدند. ما چند نفر باهم بودیم و اسم خودمان را گذاشته بودیم وزاری مستضعف. ما حتی در جلسات هیات دولت كنار هم می‌نشستیم. اول انقلاب كار كردن شبیه حالا نبود من به خاطر همان یك سال و چند ماه وزارتم عینكی شدم. روزی ۱۷ –۱۸ ساعت در وزارت بودم و تازه در خانه پرونده‌های شخصی را كه مشكلات خصوصی مردم بود، بررسی می‌كردم. فقط من این طوری نبودم بقیه هم بودند. تازه این در شرایطی بود كه مملكت در بحران بود. فكر نمی‌كنم در آن مدت بیش از سه روز پشت سرهم را بدون اعتصاب و تحصن در وزارت سپری كرده باشم. با وجود همه اینها در اتاقم به روی مردم باز بود. حتی بعضی وقتها گروه‌هایی كه مثلا با هم آمده بودند به ملاقات من در اتاق كار من پشت میز جلسه باهم دعوایشان می‌شد من می‌رفتم از اتاق بیرون و كارهایم را انجام می‌دادم. می‌گفتم هروقت دعوایتان تمام شد، مرا صدا كنید، این وزارت من و بقیه دوستان بود. مردم راحت می‌آمدند تا دفتر وزیر و شخص وزیر را می‌دیدند. موقعی هم كه می‌دیدند دستمان خالی است، تشكر می‌كردند و می‌رفتند. به برخی خیلی صریح می‌گفتیم این كاری كه شما می‌خواهید نمی‌توانیم انجام دهیم آنهایی را هم كه می‌توانستیم همانجا انجام می‌دادیم و نامه‌نگاری و بوروكراسی در كار نبود. این از بهترین خاطرات من است. اصولا باید بگویم كه ما جمعه صبح هم به هیات دولت می‌رفتیم و تا ساعت ۳۰/۱۰ صبح كار می‌كردیم و بعد دسته جمعی به نماز جمعه می‌رفتیم. هركدام هم برای خودمان یك جانماز داشتیم. یك روز شهید رجایی گفت: كه من می‌‌خواهم ثواب این كار را ببرم و شما را به جانماز مهمان كنم. یك فرش بزرگ دارم و آن را می‌آورم همه ما در آن، جا می‌شویم. ما خوشحال شدیم و گفتیم كه در این صورت ما فقط مهرمان را بر می‌داریم و می‌آییم. دكتر شیبانی هم معمولا از یك سنگ به جای مهر استفاده می‌كرد. آن روز ما خوشحال بودیم چرا كه می‌گفتیم امروز مهمان شهید رجایی هستیم و ایشان ما را به فرش نماز جمعه مهمان كرده است! ما معمولا در خیابان قدس و ضلع شرقی دانشگاه می‌نشستیم و جای مشخصی را انتخاب كرده بودیم چراكه وقتی نماز جمعه می‌آمدیم جاهای دیگر پر شده بود. آقای رجایی فرش را كه آورد دیدیم یك گلیم كهنه و سوراخ بود كه تمام پشم آن ریخته شده بود. این مسئله اسباب خنده دوستان شده بود كه ما را به عجب فرشی مهمان كرده‌اید؟ شهید رجایی در پاسخ گفت كه همین فرش را داشتیم. بالاخره فرش را پهن كردیم و همه در دو ردیف، سه نفر جلو و چهار نفر در عقب نشستیم. شهید رجایی جلو نشسته بود. من دكتر شیبانی، مهندس كلانتری با پیرمردی كه بغل دست ما نشسته بود در حال گفتگو هستیم. كنجكاو شدم كه ببینیم چه می‌‌گوید؟ آن پیرمرد به شهید كلانتری می گفت كه آقا ببین ما چه حكومتی داریم. آدم واقعا لذت می‌برد. آقای كلانتری گفت مگر چه شده است؟ پیرمرد با اشاره‌ای به دكتر قندی گفت: آن آقا را می‌بینی من خوب می‌شناسمش، عالی‌ترین تحصیلات را در مخابرات دارد، وزیر این مملكت است اما آمده و روی این گلیم پاره نشسته است! شهید كلانتری هم آدم شوخی بود، در جواب به آن پیرمرد گفته بود كه تعجب‌آمیزتر مطلبی است كه من به تو خواهم گفت. پیرمرد پرسیده بود آن مطلب چیست؟ شهید كلانتری گفت: من كلانتری وزیر راه و ترابری، این شخص هم كه می‌بینی كنار بنده نشسته دكتر زرگر وزیر بهداشت و درمان است. آن یكی كه آن طرف نشسته دكتر شیبانی وزیر كشاورزی و آن یكی كه جلو نشسته آقای رجایی وزیر آموزش و پرورش و آن شخص كه آنجا نشسته عباسپور وزیر نیرو است. پیرمرد با شنیدن این حرفها داشت پرواز می‌كرد

وقتی درحزب انفجار رخ داد

من با شهید رجایی مراوده زیادی داشتم. ایشان در جلسه‌های امنیتی كه برگزار می‌شد، شركت می‌كردند. زمانی كه قرار شد رئیس‌جمهور شوند، چند مسئله را با من در میان گذاشتند. درباره آمدن چند نفر از دوستان به دولت ایشان، از جمله آقای نبوی كه در سپاه با ما همكاری می‌كرد، از ما خواستند كه ایشان را رها كنیم كه با آنها همكاری كند، چون ایشان در سپاه بود. شهید رجایی در اوضاع سختی رئیس‌جمهور شد؛ ۳۰ خرداد تیراندازی‌ها شروع شد، رهبر انقلاب كه آن زمان در تهران نماینده امام در شورای عالی دفاع بود، مجروح شد و ۷ تیر، حزب منفجر شد. من در آن روزها با ایشان(شهید رجایی) حضوری و تلفنی تماس داشتم. یادم هست وقتی درحزب انفجار رخ داد، من و آقای هاشمی و مرحوم حاج احمد خمینی رفتیم دفتر آقای رجایی، نماز را خواندیم (آقای ربانی املشی هم بود) رفتیم آنجا و نشستیم و بحث شد كه چطور به آقای خامنه‌ای خبر بدهیم، چون ایشان به شهید بهشتی علاقه بسیاری داشتند و تازه تحت عمل قرار گرفته بودند. آقای رجایی فرد متوكل و با روحیه‌ای بود، البته چند روز قبل منافقین اتاق من را با آرپی‌جی زده بودند و من خودم هم مجروح بودم. یكنفر نفوذی داشتند. آمد داخل اتاق و بعد گفت: بیایید بزنید. بعداز دو آرپی‌جی آمدم بیرون، دیدم از كوچه بغل دارند شلیك می‌كنند. چند روز در دفتر آقای رجایی، من به سختی نماز می‌خواندم. آن لحظه‌ها بسیار عجیب بود، شهید رجایی خیلی محكم بود. آقای خامنه‌ای مجروح بود و اوضاع كشور به هم ریخته بود. این ۷۲ نفر شهید شده بودند. آن شب، پشت سر شهید باهنر نماز خواندیم، آنقدر آن شب شهید رجایی آرام بود كه الان بعد از بیست و یك سال هنوز هم یادم مانده است. تصمیم گرفتیم به آقای خامنه‌ای بگوییم یك اتفاق كوچكی برای آقای بهشتی افتاده كه بعدا كم‌كم خبر شهادت را بگوییم. البته یادم نیست قرار شد چه كسی خبر را بازگو كند. از آن به بعد بحث‌های امنیتی كردیم، چون همه فكر می‌كردند نظام سقوط كرده است. رئیس‌جمهور فرار كرده است. مجلس از اكثریت افتاده بود و قوه قضائیه هم رئیسش را از دست داده بود. بعد از گذشت سه، چهار روز، نماینده‌های مجروح مجلس را از بیمارستان با تخت می‌آوردیم تا مجلس اكثریت پیدا كند و بعد از مدت كوتاهی، آنها را بر می‌گردانیم به بیمارستان

تكان‌دهنده و سازنده بود

هرچند من با شهید رجایی برخوردهای كمی داشتم ولی خیلی تكان‌دهنده و سازنده بود. رجایی آدم خیلی بی‌ادعایی بود و اهل قیافه گرفتن نبود. زمانی كه رجایی نخست‌وزیر بود، بازدیدی از دانشكده افسری نیروی زمینی ارتش داشتیم. شیوه حركت رئیس جمهور(بنی‌صدر) طوری بود كه همه باید كنار می‌رفتند و ادای احترام می‌كردند. اما نخست‌ورزیر همراه مردم و پشت سر رئیس جمهور حركت می‌كرد. مردم از این كه جلوی رئیس جمهور بیایند، نگرانی و هراس داشتند اما به محض این كه به رجایی می‌رسیدند، لبخندی به وی می‌زدند و می‌گفتند، آقای رجایی یك عكس با هم بیگریم، می‌گفت: بگیریم، آدمها سختشان بود كه به رئیس‌جمهور یك كلمه بگویند، ولی راحت بودند كه به نخست‌وزیر بگویند یك عكس با هم بگیریم.

شهید رجایی خودش را وقف انقلاب كرده بود

در دوران زندان، بنده با منزل ایشان رفت و آمد داشتم. الحق كه همسر شهید رجایی در حیات سیاسی ایشان بسیار تاثیر داشت. بسیار صبورانه مشكلات را می‌پذیرفت. یادم هست درهمان ایام سقف اتاق ایشان ریخته بود. خواهش كردم كه بنا بیاورم خانم ایشان قاطعانه گفت«نه» این زن و مرد یعنی شهید رجایی و همسرش، حتی وقتی كه رجایی رئیس‌جمهور شد، با ابلاغ حقوق معلمی زندگی كردند. بسیار جالب است كه سه سال بعداز شهادتش، سال ۶۳ در مكه، رئیس سازمان بازنشستگان كل كشور آقای كربلایی مرا دید و به من گفت، شهید رجایی با حقوق معلمی باز نشسته شده، شما از خانم ایشان اجازه بگیرید تا ما پایه حقوق ایشان را اصلاح كنیم. پس از برگشت،  همسر شهید رجایی بازهم در جواب ما گفت: خیر. شهید رجایی خودش را وقف انقلاب كرده بود. بعضی وقتها خدمتش می‌رسیدم،‌ می‌دیدم روی موكت دراز كشیده و چشمش را بسته است. می‌گفت خوشنویسان مطلبت را بگو، بیدارم. در ملاقاتی كه همراه آقای رجایی در قم خدمت امام رسیدیم، امام بعد از این كه گزارش ایشان را درباره آموزش و پرورش شنید، فرمود انشاالله اگر این گونه كار كنید(اشاره به نوع كار كردن شهید رجایی كه از لابه‌لای گزارش فهمیده بود) ۲۰ سال طول می‌كشد تا به نقطه صفر برسیم. اصولا رجایی ارادت عجیبی به امام داشت. آن روز تنفیذ حكم ایشان را همه از تلویزیون دیدیم واقعا ارادت مریدانه رجایی به امام تكان‌دهنده است.