نمایشگاه “راه رجاء”
برگزاری همایش راه رجایی(۱)/ قزوین۱۳۹۵
برگزاری کنگره ملی شهید رجایی/ قزوین ۱۳۷۸
برگزاری کنگره ملی شهید رجایی/ قزوین۱۳۷۷
آفرین بر این معلّم
روزى شهید رجائى به من گفت: آقاى قرائتى! نام شما با همزه است یا با عین؟ گفتم: خوب معلوم است با همزه و از قرائت گرفته شده است. آقاى رجائى گفت: قرائتى با عین هم داریم. من در فکر بودم که قرائتى با عین به چه معناست. ایشان گفتند: از قارعه مىآید، یعنى کوبندگى. بعد گفت: در فرازى از دعا، هم قرائتى با عین آمده هم رجائى. گفتم: کدام جمله؟ گفت: «الهى قَرَعتُ باب رحمتک بید رجائى» خدایا! دَرِ رحمت تو را با دست امیدم کوبیدم. گفتم: آفرین بر این معلّم، چقدر با قرآن و دعا مأنوس است! منبع: کتاب خاطرات حجتالاسلام قرائتی
“حاج احمدی” [براساس خاطره ای واقعی]
چندین روز بود که به نهاد ریاست جمهوری می رفت، اما موفق نمی شد که بِره داخل، میگفتن: معاونت مردمی گفته باید معرفی نامه بیاری تا به درخواستت رسیدگی شِه؛ حاجی هم می گفت: آخه از کی معرفی بیارم؟ کی میاد به من معرفی نامه بده… ده – دوازده روزی می شد که آقای رجایی رئیس جمهور شده بود، حاجی ناامیدانه وقتی رسید جلوی دربِ ورودی نهاد، ماشین رئیس جمهورهم داشت وارد می شد، حاجی به نشونه یِ احترام، دستی برایش تکان داد و نگاهی به آسمون کرد و صلوات فرستاد… چند دقیقه ای ایستاد تا ورودی خلوت بشه، ناامیدانه رفت جلوی گِیتِ پذیرش رفت و تا اومد چیزی بگه، مسئول پذیرش ازپشت میزش بلند شد و گفت: حاج آقا احمدی خوش آمدید برگه نیاز نیست، بفرمایید، داخل و بلافاصله، برادری از نیروهای حفاظت را صدا کرد و گفت: حاج آقا رو بِبَر دفتر ریاست…. حاج احمدی متعجب شد و انگار کارت شناسایی اش تو دستش خشک شد و آروم – آروم گذاشت توجیبش، اصلاََ وسایل و لباساشو رو هم نگشتن…فقط دنبال مامور راه افتاد، یکباره با تعجب دید توی دفتر رئیس جمهوره… آقایی با لبخند جلو آمد و با حاجی دست داد و گفت: خوش اومدین، آقای رئیس جمهور منتظر شماست…. حاج احمدی هنوز گیچ بود، لباسشو صاف کرد و وارد اتاق شد، باور نمی کرد،…آره! خود آقای رجائی بود که از پشت میزش بلند شد به استقبالش اومد. بعد از تعارفات اولیه، گفت: حاج آقا احمدی درخواستتون چیه؟ برای چی جلو درب ایستاده بودین؟…حاجی هم همانطور که درخواستشو از جیبش بیرون می آورد، گفت: میخام اگر خدا قبول کنه، خیریه ای درست کنم، یک جایی درست کنم، بشه چارتا بچه یتیم را زیر پوشش بگیریم؛…رجائی هم همانطور که روی درخواست حاجی چیزهایی می نوشت، گفت: خدا خیرت بده!…بفرمایین دستورشو دادم، هم محیطی مناسب در اختیارتون بِزارن، و هم کمک مالی براتون نوشتم که از صندوق دولت بهتون بِدَن…فقط زحمت بکشین، مرحله به مرحله به من خبر بدین!…میخام همچین کاری که شما میکنی رو تو هر استان اجرا کنیم، اما شما فعلا تهران را کلید بزن…! حاج احمدی باتعجب گفت: آقای رجایی نمی پرسید من کی هستم؟ آیا دارم درست میگم؟ این درخواستم واقعیه یا نه ؟ که یکباره، رجایی با لبخندی گفت: بگیر برو حاجی جون…!میشناسمت، بررسی کردم، میدونم دقیقا کی هستی؛ برو وقتمو نگیر! کار دارم… رجائی تا دم درب آمد و حاجی رو بدرقه کرد و همانطور که دستگیره درب خروج را می گرفت، گفت: حاج احمدی جان،… میدونم که سالهاست غذا درست می کنی و می بری برای حلبی آبادها….میدونم دم عید لباس نو می بری برای بچه هاشون…میوه می بری….دارو می بری و…خیلی کارهای دیگه میکنی….من نشناخته درخواستتو موافقت نکردم….رجایی دستی به صورتش کشید و نگاهی به زمین انداخت و ادامه داد که حاجی احمدی یادت هست اونوقتا که با یک وانت وِسپایِ سه چرخ، دیگ غذا رو برمیداشتی و میبردی تو زاغه نشینها، گاهی یه جوانکی می پرید پشت وانت وِسپات و پا به پات میومد، کمکِت می کرد؟ حاجی گفت: آره – آره، یادمه…خدا خیرش بده، چه جوونک خوبی بود؛ کاش میدونستم کجاست و چه میکنه؟….هرجا هست خدانگهدارش باشه… رجایی همانطور که دستگیره درو باز میکرد، گفت: حاج احمدی عزیز! اون جوانک من هستم؛ من میشناسمت…. حاج احمدی، مات مبهوت مونده بود، نمیدونست چی بگه…اشک تو چشاش جمع شده بود،…تنها کاری که کرد دست و صورت رجایی را بوسید،….رجایی هم گفت: برو حاجی… برو…خجالتم نده…فقط منو بی خبر نذار…. حدود دوهفته از آن ملاقات گذشته بود، کارهای ثبت و تاسیس خیربه تقریبا، آماده شده بود، و ساختمان اهدایی رئیس جمهور تحویل حاجی گردید و مقداری لوازم و تجهیزات نیز خریداری شده بود و آماده انتقال برای شروع رسمی کار… حاج احمدی تصمیم گرفت طبق قرار نزد آقای رجایی رفته و گزارش کارو به اطلاع ایشان برسونه…اما آن روز از رادیو شنید، که دفتر ریاست جمهوری منفجر شده و….یاد شهید رجایی زنده باد…روحش شاد…
ناگفتههای زندگی شهید رجایی از زبان همسر
آنچه در پی میخوانید بازنویسی شده پارهای از خاطرات خانم عاتقه صدیقی همسر شهید رجایی است كه پس از نگارش مورد بازبینی وی قرار گرفته است. دقت بالای خانم صدیقی در تصحیح متن كه در مواردی به مرز وسواس نزدیك میشد، نشان از دغدغه واقعنمایی سیره و منش شهید رجایی دارد كه در خور تقدیر است. با سپاس از ایشان كه فرصتی را برای تنظیم این متن جهت درج در یادمان حاضر اختصاص دادند. آنچه در پی میخوانید بازنویسی شده پارهای از خاطرات خانم عاتقه صدیقی همسر شهید رجایی است كه پس از نگارش مورد بازبینی وی قرار گرفته است. دقت بالای خانم صدیقی در تصحیح متن كه در مواردی به مرز وسواس نزدیك میشد، نشان از دغدغه واقعنمایی سیره و منش شهید رجایی دارد كه در خور تقدیر است. با سپاس از ایشان كه فرصتی را برای تنظیم این متن جهت درج در یادمان حاضر اختصاص دادند. آقای رجایی فرد عاقلی بود و پخته و سنجیده حرف میزد. در ابتدای نامزدی ما چون یك معلم ساده بود و در آن زمان خرید طلا و جواهر برای همسر رسم بود، ایشان كه وضع مالی خوبی نداشت این قضیه را جوری مطرح نمیكرد كه اثر بدی داشته باشد كه چون پول ندارد نمیتواند اینها را بخرد. موارد ضروری را میخرید و در مورد طلا و جواهر میگفت، اینها باشد بعد برویم با فرصت و وقت مناسب و با سلیقه یكدیگر بخریم. من هم كه میفهمیدم، دلم به حال او میسوخت و از طرفی هم خوشم میآمد كه چنین عزت نفس و مناعت طبعی دارد. به جز این، رسم بود كه چند قواره پارچه و كیف و چند چیز دیگر بخرند كه ایشان هر وقت به منزل میآمد دو سه قلم از این چیزها را میگرفت و به خانه میآورد. این برخوردها نشان میداد كه خیلی در مسائل مادیش با تدبیر و برنامه است. **** آقای رجایی در اداره امور منزل به خصوص از لحاظ اقتصادی با تدبیر خاصی عمل میكرد. او اصولاً فرد قانعی بود و لزومی نمیدید برای بعضی از نیازهای حتی ضروری، خودش را به آب و آتش بزند و مثل بعضیها قرض بگیرد و برای خانه چیزی تهیه كند. تدبیرش این بود كه در حد ممكن وسایل رفاهی خانواده را فراهم كند. روش او این بود كه اگر امكانی نداشت، صبر و قناعت را پیشه میكرد. این رفتار و تدبیر مرا دلگرم و امیدوار میكرد، چون میدیدم به میزانی كه وضع حقوقیاش بهتر میشود، به همان اندازه و نه بیشتر در رفاه خانواده تغییراتی میدهد. **** در تمام مدتی كه من با او زندگی كردم، كمتر پیش میآمد كه در خانه از من چیزی بخواهد. بارها او را میدیدم بلند میشد و میرفت آب میخورد و دوباره به اتاق برمیگشت. گاهی هم اگر چیزی را كه میخواست پیدا نمیكرد، باز نمیگفت مثلاً یك لیوان به من بدهید، میگفت، «مثل اینكه لیوان نیست.» **** تا قبل از سال ۱۳۴۷ كه آقای رجایی فرصت بیشتری داشت، هفتهای یك بار با هم صحبت میكردیم كه چه روشی را باید در خانه و زندگی روزمره خود انتخاب كنیم تا در تربیت و روحیه بچهها تأثیر مثبت داشته باشد. در این نشستهای هفتگی، ما روشهای منفی خودمان را هم نقد میكردیم. قبل از ازدواج، یعنی در مرحله خواستگاری و صحبتهای مقدماتی، خیلی صادقانه و خالصانه با من برخورد كرد، طوری كه خیلی از خصوصیات خودش را برای اینكه من آگاهانه این وصلت را انتخاب كنم برایم مطرح كرد، یعنی وظیفه خود میدانست من از همه چیز او با اطلاع باشم. یادم هست یكی از خصوصیتهای خود را عصبانی بودن میدانست. من بعد متوجه شدم این مسئله در آن حدی نبود كه او میگفت، چون هیچ وقت عصبانیت خود را ظاهر نمیكرد، بلكه در اینگونه مواقع عكسالعمل او رفتار خیلی خشك، اما متین بود. **** یك بار كه برای خرید لباس بچهها با آقای رجایی به خیابان رفته بودیم، از صبح تا ظهر او را به در مغازهها میبردم تا بلكه بتوانم لباس دلخواهم را پیدا كنم. رفتار او در اینگونه مواقع به رغم مشغله زیادی كه داشت، سكوت محض بود. با سكوتی كه میكرد مرا وادار میكرد در خرید عجله بكنم و با حالت تسلیمی كه در مقابل من نشان میداد، میخواست به من بفهماند كه چقدر از دست من دلخور است، اما بدون اینكه كوچكترین اخمی بكند یا حرفی را به زبان بیاورد، نشان میداد كه دارد مرا تحمل میكند. همین سكوتش مرا وادار میكرد از خود بپرسم، چرا من باید كاری بكنم كه او مجبور شود رفتار مرا تحمل كند، در حالی كه اگر كار به صحبت و جدل میكشید، من هیچ وقت به این مسئله فكر نمیكردم. **** آقای رجایی در منزل، عقایدش را به من تحمیل نمیكرد و در دیدگاههایی كه داشت به من سخت نمیگرفت. در عین آزادی دادن به ما، اگر كاری بر خلاف نظرش انجام میشد، یا میگفت نكنید یا طوری وانمود میكرد كه برایش مهم نیست. روش او این بود كه در زندگی روی نقاط مشترك خود با من تكیه میكرد. گاهی در شرایط خاصی محبت یا ناراحتی خودش را با خواندن یكی دو بیت شعر به ما تفهیم میكرد. مهمترین مسئله در نظر او روابط مشترك من با او بود. من و او در مورد تربیت بچهها روزهای شنبه هر هفته كه بچهها هنوز در خواب بودند مینشستیم و روشهایمان را در برخورد با بچهها ارزیابی میكردیم. هر كس قیافه ظاهری او را میدید فكر میكرد آدم خشك و متكبری است، اما اگر با او زندگی میكرد، میفهمید نه اینطور نیست و خیلی افتاده و با محبت است. آقای رجایی خیلی رعایت همسایهها را میكرد و عملاً به ما میآموخت كه احترام آنها را نگه داریم. او میگفت، «ما باید طوری با همسایگان برخورد كنیم كه اذیت و آزاری از ما نبینند.» مثلاً میگفت سطل خاكروبه را در كوچه نگذارید و … ایشان به خصوص با اهل محل كه به مسجد میرفتند، ملاطفت و نظر خاصی داشت و حتی با بچههای آنها با گرمی و صمیمیت برخورد میكرد. **** آقای رجایی خیلی مهمان دوست بود و با اینكه حقوق یك معلم ساده را داشت، اما سالی چند بار مهمان دعوت میكرد، مخصوصاً چون مرحوم پدرشان در ۲۸ ماه رمضان فوت كرده بودند، هر
خاطرات کیومرث صابری (گل آقا) از شهید رجایی
مرحوم کیومرث صابری فومنی معروف به «گل آقا» برای مردم ما شخصیتی شناخته شده است. جالب است بدانیم که وی سالیان سال با شهید رجایی همکار بوده است (از زمان تدریس در یک مدرسه گرفته تا زمان وزارت آموزش و پرورش شهید رجایی و بعد هم نخست وزیری و ریاست جمهوری شهید رجایی) و در تمام این مدت رابطهای نزدیک با ایشان داشته و لذا خاطرات تلخ و شیرین فراوانی از وی دارد. در زیر، برخی از خاطرات گل آقا در همین باب را مرور میکنیم: «زمانی که رجایی از پنجره اتاق من نگاه میکرد (چون مشرف به اتاق بنی صدر بود) خدا میداند آنجا هم من اشک این مرد را دیدهام. هنوز نگفتهام. فقط برای بهشتی من اشکش را دیدهام. گریه کرد. گفت: “من چه کار کنم از دست او [بنی صدر] که نه تقوی دارد، نه دین دارد، نه راست میگوید.” گفتم: “ببین این مملکت امام زمان است رجایی. اگر ما سقوط کنیم یعنی اینکه ما هم باطل بودهایم. اگر امام بر حق است، این بنیصدر سقوط خواهد کرد” و کرد.» (خاطرات گل آقا، نشر عروج، صفحات ۳۴ و۳۵) *** «در یکی از جمعههای اردیبهشت ماه ۶۰، همراه شهید رجایی به قم رفتیم…. دم در صحن، از اتومبیل پیاده شدیم. تا لحظهای که رجایی از در وارد نشده بود، توجه هیچ کس به او جلب نشد. داخل جمعیت شده بود و داشت میرفت، ما نیز همراه او. تازه از در داخل شده بودیم که کسی یک خرده او را شناخت و به صدای بلند گفت: صل علی محمد یار امام خوش آمد. یک باره موج جمعیت رجایی را از جا کند و برد و برد و ما را به دنبال او. چند قدمی نرفته بودم که صادق [یکی از همراهان] از پشت یقه کتم را گرفت و کشید. در یک لحظه موج جمعیت رفت و من و صادق باقی ماندیم. التهاب و شوق بودن با جمعیت، مرا از توجه به واقعیت باز داشته بود. یک بار با جمعیت و همراه رجایی رفته بودم و نزدیک بود زیر دست و پا بمانم. از آن روز به بعد، همین که جمعیت به طرف رجایی میآمد، من از صحنه میگریختم! آن روز هم برای اینکه عقب نمانیم، قبل از بازگشت رجایی از حرم، به داخل اتومبیل پناه بردیم. دقایقی بعد، جمعیت انبوه، رجایی را تا دم در ماشین آورد. وقتی رجایی به داخل ماشین آمد، عرق کرده و خسته بود. هر کس میخواست او را ببوسد، دستش را بگیرد و خود را به او برساند. جمعیت چندین هزار نفری همه چنین توقعی داشتند و عجیب بود که رجایی هم از این کار بدش نمیآمد! در داخل اتومبیل به او گفتم: “اگر این وضع ادامه پیدا کند و شما هر جا که میروید، اینطور لای جمعیت منگنه میشوید، دست و پای سالم برایتان باقی نخواهد ماند.” همان طور که نفس نفس میزد گفت: “چند نفر دستم را گرفته بودند و به طرف خود میکشیدند، جمعیت هم مرا به طرف دیگر میبرد. در یک لحظه احساس کردم که دستم دارد از شانهام کنده میشود.” گفتم: “اگر چند محافظ بین شما و جمعیت حائل شوند، شما از مردم جدا میشوید و این وضع پیش نمیآید.” گفت: بیدست هم میشود زندگی کرد، ولی بیمردم نمیشود.» (خاطرات گل آقا، صفحات ۱۱۱ تا ۱۱۳) *** «یک بار با آقای رجایی به کرمانشاه رفته بودیم و از آنجا میخواستیم به سنندج برویم وقتی آماده حرکت شدیم چون میخواستند همه ما را مسلّح کنند از جمله به من هم یک کلت داده بودند. آقای رجایی به شوخی به آنها گفت: “آقا این کلت را از صابری بگیرید. او یک مرغ را هم نمیتواند بکشد. ضد انقلاب بدون اسلحه میآید و اسلحهاش را از دستش میگیرد و با آن ما را میکشد.” آنها هم باور کردند و اسلحه را از من گرفتند!» (خاطرات گل آقا، صفحه ۱۱۶) *** «آقای رجایی خیلی پرکار بود. به دلیل اینکه از اول صبح کارش را شروع میکرد و در طول روز هیچ استراحتی نداشت در جلساتی که بعد از ظهر با معاونان و مسئولان وزارتخانه [آموزش و پرورش] داشت گاه از فرط خستگی حالت چرت به او دست میداد که مشاهده آن برای دیگران صورت خوشی نداشت. این امر ما را وادار کرد تا در نخست وزیری در اتاق مجاور کارش که یک اتاق کوچک بود برای او یک موقعیتی ایجاد کنیم که دقایقی استراحت بکند، چون از آن طرف همگاه تا پاسی از شب جلسات او ادامه داشت. من به دلیل اینکه خیلی با او نزدیک و صمیمی بودم تا ایشان داخل اتاق میرفت که استراحت کند درب را از پشت میبستم. گاهی وقتها به در میزد که آقا من کار دارم! میگفتم: “کار داشته باشی یا نداشته باشی در قفل است و باید نیم ساعت بخوابی!” بعد از دو سه روز که دید مسئله خیلی جدی است و من نمیگذارم کسی در را باز کند یک روز آمد و به من گفت: “آقای صابری این بازیها چیه که با من میکنی؟” گفتم: “در وزارت آموزش و پرورش با شما بودم شما در این ساعت یک چرتی بهتان دست میدهد نیم ساعت تمام کارها را تعطیل کنید و این نیم ساعت را بخوابید.” البته اول برای ایشان خیلی سخت بود که حتی همین نیم ساعت را هم کار نکنند ولی بعد وقتی اثراتش را دید که در جلسات خیلی سرحال است گفت: “خدا پدرت را بیامرزد چه راه حل خوبی پیشنهاد کردی!” با این حال من با عاطفه زیادی که نسبت به ایشان داشتم باز کماکان در را به روی او قفل میکردم چون میدانستم آدمی است که به دلیل تعهدی که دارد و تکلیفی که احساس میکند، نفس وجود کار برایش وسوسهانگیز است و اگر کوتاه بیایم فکر میکند در این نیم ساعت استراحت کارها تعطیل میشود و دوباره قید خواب را میزند، لذا در را میبستم و کلید را هم با خودم میبردم. ایشان هم که عملاً میدید در بسته است و کسی جز من که با او خصوصی و مشاور فرهنگی مطبوعاتیاش بودم کلید ندارد با خود میگفت که حالا که در بسته است بهتر است بخوابم.» (خاطرات گل آقا، صفحات ۱۳۵و ۱۳۶) *** «در یکی از جلسات مدیران کل استان وزارت آموزش و پرورش با آقای رجایی… بحث
خاطرات حسین رثایی از شهید رجایی
خاطرات حسین رثایی از شهید رجایی حسین رثایی از دوستی هایش با شهید رجایی می گوید و تأکید دارد: «همیشه خود را شاگرد ایشان میدانم. من و بسیاری از بزرگان انقلاب از اوایل دههی ۵۰ در امور آموزشی و فرهنگی فعالیت داشتیم. ایشان در مدرسه رفاه شهید بهشتی در رأس هیئت امنا بودند و شهید باهنر، رجایی و مرحوم هاشمی هم عضو هیئت امنا بودند و بنده هم مسئولیتی در آن مدرسه داشتم تا زمان انقلاب. بعد از انقلاب هم تا زمانی که شهید رجایی بودند بنده هم در وزارت آموزش و پرورش به عنوان مشاور خدمت ایشان بودم. بدون شک ویژگیهای اجتماعی و مدیریتی خرد و کلان جدای از خصلتهای شخصی و فردی شهید رجایی نبوده چه آنجا که در خانواده و در بین مردم بوده و چه آنجا که مسئولیت داشته. یک شخصیت و شاکلهای با تمام آن ویژگیها و ارزشهای بخصوص که او را رجایی میکرده. به نقل از پایگاه خبری جماران، بخشی از خاطرات حسین رثایی در خصوص شهید محمدعلی رجائی را به شرح زیر می خوانیم: نماز و معنویات در زندگی محمدعلی رجایی: حتما شنیدهاید و ما هم دیدهایم که شهید رجایی در هر جلسهی کاری که بود، در وقت اذان اولویت او نماز اول وقت بود تا جایی که همسر شهید نقل میکند؛ در شرایط نادر اگر به خاطر شرایط خاصی نماز اول وقت ایشان ترک میشد آقای رجایی دو روز روزه میگرفتند و این یکی از ویژگیهای خاص رجایی بود که در امور دینی و معنوی بسیار برای خود سخت گیری میکرد. رجایی و علاقه او به هنر: ایشان اهل هنر هم بودند و گاهی برای ما سرودهای حماسی و ملی میخواندند، حتی یک بار در صحنه تمرین یک تئاتر با علاقه زیادی نقش پذیرفتند و خودشان یکی از نقشها را بازی کردند. مردمی بودن و توجه به مستضعفان: بخش اصلی خرید برای منزل را ایشان خودشان انجام می دادند و یک بار که با او به خرید رفته بودیم به ما تأکید میکرد که خریدهای خودتان را از همین دستفروشها انجام دهید، تمام سرمایه آنها همین مقدار میوهای است که برای فروش آوردهاند و حتما دقت کنید که موقع خرید میوهها را جدا نکنید که آنها از اینکه بعد از شما میوههای کم کیفیتتر مانده باشد و نتوانند آنها را بفروشند ناامید نشوند. تربیت فرزند به روش شهید محمدعلی رجایی: یکی از افتخارات شهید رجایی فرزند او کمال رجایی است که واقعا شاخص است و مانند بسیاری از دیگر آقازادههای امروزی نشد و برای خود کسب و کار سادهای دارد و هرگز وارد فضای سیاسی نشد و خود شهید هم در وصف پسرش کمال یک بار گفته بود من کمال را به دو جهت دوست دارم نخست اینکه مرا به یاد کمال(کمال انسانی) میاندازد و سپس از این جهت که او پسر من است. او هرگز اجازه نمی داد فرزندش دور از جامعه و محیط زندگی خود تربیت شود و مانند فرزند مردم عادی در کوچه و خیابان تردد می کرد. خوابهای ده دقیقهای شهید رجایی: یکی از مهمترین رفتارهایی که برخی از مسئولین امروز کشور باید از رجایی بیآموزند موضوع استراحت در حین کار ایشان است. خوابهای ده دقیقهای شهید رجایی معروف بودند. او در زمان نخست وزیری خود در محل کارش همیشه یک پتوی قدیمی و تمیز داشت که وقتی به دلیل فشار زیاد کار خسته میشدند آن پتو را گوشه اتاق کارشان روی زمین پهن میکردند و پس از ده دقیقه استراحت بلند شده و مشغول فعالیت می شدند. منطقی و ارزشی بودن در منش آقای رجایی: برای مثال در زمان مبارزات انقلاب ایشان که عضو هیئت امنای مدرسه رفاه هم بودند یک خانمی به نام خانم میرخان در این مدرسه به عنوان مربی آموزش میدادند و شخصیت این خانم هم بسیار علمی، ارزشی و تأثیرگذار بود. یک روز خانم میرخان آمدند و گفتند حقوق من کم است و باید افزایش پیدا کند؛ شهید رجایی هم چون می دانستند او شایستگی دارد با افزایش حقوق ایشان موافقت کردند. چند وقت بعد خانم میرخان آمدند و به شهید رجایی گفتند که من نمی توانم هفتهای شش روز کار کنم، بلکه هفتهای ۳ روز میتوانم برای آموزش به مدرسه بیایم. شهید رجایی ابتدا تعجب و با این تصمیم مخالفت کرد، اما وقتی استدلال خانم مربی را شنید که گفت من برای تدریس بهتر و مؤثرتر نیاز به مطالعه بیشتر دارم و باید هفتهای سه روز را مطالعه کنم مرحوم رجایی با این تصمیم خانم میرخان موافقت کردند. تصمیمات شهید رجایی در دوران وزارت آمورزش پرورش: یکی دیگر از تصمیمات بسیار خاص مرحوم رجایی زمانی که وزیر آموزش و پرورش بود در موضوع آموزش و پرورش استان کردستان انجام گرفت. در اوایل انقلاب برخی احزاب سیاسی کردی در کردستان بسیار با نفوذ بودند تا جایی که در ادارات آموزش و پرورش نیز حضور جدی داشتند بخصوص که اکثر مربیان تربیتی از نیروهای همین احزاب چپ و کمونیست بودند و دانش آموزان را با تفکرات چپ و کمونیستی آشنا میکردند و در این وضعیت بود که شهید رجایی دستور داد تمام پرسنل آموزش و پروش استان کردستان خلع حکم شوند و پس از گزینش مجدد آنهایی که مکتبی و ارزشی بودند جزب شدند. در روزهای نخست جنگ نیز این شهید رجایی بود که ایده مردمی کردن جنگ بسیج نیروهای مردمی برای حضور در جبهها را مطرح کرد و اقدام به تقویت سپاه کرد. دشمن ستیزی مرحوم رجایی: یک بار که یک نفر پس از پایان زمان ثبت نام برای ثبت نام فرزندش به مدرسه رفاه آمده بود و با تحکم اصرار داشت که فرزندش را ثبت نام کنیم اما شهید رجایی مخالفت کرد وقتی آن فرد در عین خودخواهی و غرور گفت که من از دفتر خانم اشرف پهلوی هستم شهید رجایی با عصبانیت صندلی خود را برگرداند و پشت به او نشست و گفت برو به صاحبانت بگو رفتم به مدرسه رفاه و با من اینطور رفتار کردند. تأثیر گذاری عملی دکتر رجایی بر اطرافیان: امام خمینی(س) فرمودند، رجایی یک ملّت است و یا شهید بهشتی در توصیف شهید رجایی گفته بودند؛ رجایی بر روی ما تأثیر عملی میگذارد. یعنی عملکرد او برای ما و دیگر اطرافیان ایشان نوعی درس و آموزش است، یکبار هم وقتی وارد مدرسه رفاه میشدم دیدم
آقای رجایی حبس ابد بود
زمانی كه من در قزوین دانشآموز بودم، آقای رجایی دبیر هندسه مخروطات بودند. اخلاق و آرامش والای ایشان باعث برتری و امتیاز نسبت به سایر دبیران بود و احترام متقابل با دانشجویان داشتند. ایشان در تهران، دبیرستان كمال را اداره میكرد. من در تهران چند بار به خدمت ایشان رسیدم كه در خصوص رژیم و مسائل انقلاب صحبت میشد. بعد از دوره زندان آقای رجایی، ایشان مدرسه رفاه را كه پوششی برای كارهای فرهنگی و انقلابی بود راهاندازی كردند. در ایامی كه آقای رجایی به زندان رفت و تحت شكنجههای بسیار قرار گرفت، بنده به اتفاق خانم مرحومم به منزل ایشان رفت و آمد داشتیم. منزل ایشان مركز پخش و توزیع اعلامیهها و نوارهای حضرت امام (ره) بود. زمانی كه انقلاب اوج گرفت و مردم زندانیها را آزاد كردند، آقای رجایی كه حبس ابد بود آزاد شد. كمیته استقبال از حضرت امام به مسئولیت آقای رجایی در مدرسه رفاه تشكیل شد. حضرت امام با مشورت آقای مطهری به مدرسه علوی رفتند. در مدرسه رفاه، طرح كمیتههای انقلاب با كمك آقای رجایی ریخته شد. بسیار هم جالب بود. بعضی از ما را میكشیدند كنار و درباره طرح مشورت میخواستند، بعد از آن بود كه در ۱۴ مسجد تهران، كمیتههایی تشكیل شد و اسلحهها از آنجا تقسیم میشد