اوج مظلومیت و معصومیت

خاطره ای از: حسین مظفر وزیر سابق آموزش و پروش

اولین آشنایی این جانب با شهید رجایی  پس از آزادی از زندان در سال ۱۳۵۷ (قبل از انقلاب) بود. به اینگونه كه یك هفته پس از آزادی از زندان كوتاه مدت(به دلیل اعتصاب و اعتراض های معلمین) یك رابط از سوی شهید رجایی به مدرسه ما كه در جنوب شهر در خیابان خاوران، خیابان خواجوی كرمانی واقع بود. آمد و گفت؛ من از طرف آقای رجایی آمدم تا ضمن احوالپرسی از شما دعوت كنم به جمع عده‌ای از معلمان مبارز مانند آقایان بهشتی، مطهری، باهنر، دانش و … بیایید و در جلسه آنها كه در مدرسه رفاه تشكیل می‌شود، شركت كنید  و از آن لحظه به بعد آشنایی و ارتباط اینجانب با ایشان آغاز شد و این آشنایی تا شهادت ایشان استمرار یافت.

در اوایل پیروزی انقلاب اینجانب بیشتر در كمیته انقلاب و سپس در دادگاه انقلاب برای تثبیت نظام انقلابی و پالایش كشور از عناصر ضد انقلابی و طاغوتی مشغول بودم كه از دفتر آقای رجایی تماس گرفته شد كه به لحاظ اغتشاش منافقین در مدارس و به تعطیلی كشاندن مدارس هرچه سریعتر به آموزش و پرورش برگردم. بدین جهت پس از مدت كوتاه سه ماه و پس از مدیریت یكی از مدارس جنوب شهر برای مسئولیت آموزش و پرورش ورامین پیشنهاد شدم. اغتشاش و به تعطیلی كشاندن مدارس توسط منافقین به ویژه در مدارس جنوب شهر تهران و حوالی پارك خزانه كه محل میتینگ  و اجتماعات منافقین بود باعث شد كه به اینجانب پیشنهاد ریاست ناحیه ۶  تهران (منطقه ۱۶ فعلی) داده شود.

آموزش و پرورش ناحیه ۶ محل كار  خود شهید رجایی در قبل از انقلاب بود. ایشان در یكی از دبیرستان‌های این ناحیه تدریس می‌كردند. فلذا با فضای عمومی این ناحیه آشنا بودند. بدین جهت برای اینجانب فرصت بسیار مناسبی بود تا بیشتر با شهید رجایی ارتباط داشته باشم و در تصمیم‌گیر‌های آموزش و پرورش در این ناحیه  از نزدیك با ایشان مشورت كنم. یادم نمی‌رود در مورد  برخی كارهای مهم و حساس می‌‌خواستیم تصمیم‌ مهمی بگیریم و نیاز به مشورت داشتیم ولی آن روز جمعه بود. فكر نمی‌كردم امكان تماس با ایشان را پیدا كنم ولی با یك تلفن مستقیم به دفتر آقای رجایی متوجه شدم ایشان جمعه را نیز در وزارتخانه به رتق و فتق امور می‌گذرانند. به خود جسارت دادم و بدون وقت قبلی به دفتر او مراجعه كردم. احساس نمی‌كردم اجازه ورود یابم اما با تعجب و توام با خوشحالی و با اشاره رئیس دفتر به داخل اتاق آقای رجایی راهنمایی شدم ولی به محض ورود با صحنه‌ای روبرو شدم كه بر من تاثیری جز شرمندگی نداشت. دیدم شهید رجایی عزیز از خستگی مفرط سرش را روی میز كارش روی دستانش قرار داده و با آرامش به خواب فرو رفته‌اند. متاسفانه صوت سلام و عرض ادب اولیه بنده در هنگام ورود او را متوجه ورود بنده كرده بود، لذا  وقتی می‌خواستم بلافاصله با شرمندگی به عقب برگردم، با همان دستی كه زیر سرش داشت، دست مرا گرفت، اصرار و التماس كردم كه اجازه بدهد مرخص شوم، ولی نگذاشت، در صورت و چشمانش اوج مظلومیت و معصومیت را مشاهده كردم، حرفم نمی‌آمد چراكه به مصداق

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم كه غم از دل برود چون تو بیایی

همه حرفها و مشكلات یادم رفت. آرام و خجالت‌زده روی صندلی كنارمیز نشستم ولی او با خنده‌ها و شوخی‌های مكرر مرا به حرف آورد و زمانی متوجه شدم چه باید بكنم كه تقریبا دو ساعت از مذاكرات شیرین ما گذشته بود و چند امضاء قشنگ سبزرنگ ایشان نامه‌های همراهم را مزین كرده بود. آقای شهید رجایی عزیز انسانی كم نظیر، خداجوی، مردم باور و عاشق شیدای آن امام فرزانه بود. روح بلند او در قالب جسمانی كوچك و نحیف این بزرگ مرد قرار  و آرامش نداشت. او افتخارش این بود كه مقلد امام و فرزند ملت و پاسدار آرمانها و ارزشهای الهی است؛ هرگز پست و میز و مسئولیتهای اداری نتوانست ذره‌ای وابستگی و خدشه‌ای در شخصیت و منش این اسوه اخلاقی و فضیلت وارد سازد. آری، جامعه امروزی ما بیش از هر چیز تشنه ایمان، صداقت، تواضع و مظلومیت الگوهای درخشانی چون رجایی است كه جز به خدا و عشق به خدمت و پایداری در راه ارزشها و آرمانهای الهی به چیز دیگری نیندیشند و حاضر باشند آبروی خود را با خدا معامله كنند.