یك روز شهید رجایی با كمال(فرزند ارشد شهید رجایی) كه بچه بود، آمده بودند منزل ما، داخل پاسیوی منزل ما دو درخت پرتقال بود، پرتقالها كوچولو بودند، كمال یكی را كند. پرتقال كوچك تلخ است طبیعتا نتوانست آن را بخورد. شهید رجایی گفت: همه این را باید بخوری، هرچه بچه عز و جز كرد و من گفتم آقای رجایی بگذارید نخورد، گفت نه باید تلخی كار اشتباهش را بداند.
مرحوم آقای سبحانی كه آن روزها (قبل از انقلاب) رئیس مدرسه كمال بود، جهت انتقال آقای رجایی از قزوین به تهران و مدرسه كمال تلفن كرد به مدیر كل فرهنگ وقت تهران كه آقای رجایی بیچاره میآید آنجا كارش را درست كنید تا منتقل بشود به مدرسه كمال كه ما به وجودشان خیلی نیاز داریم.
هفته دیگر به آقای رجایی گفت: رفتی پهلوی آقای فلانی؟ (رئیس كل فرهنگ) گفت: نه گفت: چرا، او قول داد كه من كارش را درست میكنم. گفت شما من را معرفی نكردید، گفتید آقای رجایی بیچاره است ولی من كه بیچاره نیستم، من احساس كردم كه تدریس در قزوین كه بیچارگی نیست و من چون بیچاره نبودم نرفتم. اگر شما من را به عنوان این كه به وجود ایشان دركمال احتیاج هست معرفی میكردید میرفتم ولی من یكی به عنوان معلم ریاضی و رجایی بیچاره را نمیشناسم.
یادم هست روزی به ایشان گفتم آقای رجایی چه شد كه نخستوزیر شدی؟ گفت: فلانی یك روز با آقای خامنهای (رهبر معظم انقلاب) رفتیم توی مجلس قدیم آن آثاری كه اغلب جنبه عتیقه داشتند صورتبرداری میكردیم و بعد خسته شدیم و نشستیم روی صندلی و آقای خامنهای در حالی كه دسته كلیدی را در دست تكان میداد، گفت: آقای رجایی یك وقت از شما بخواهیم كه نخستوزیر شوید ، میشوید؟ (شهید رجایی) گفت: بله، اگر احساس بكنم كه وظیفه هست چه اشكالی دارد، ظهر آمدیم پیش آقای بهشتی و آقای خامنهای به ایشان گفت: شما دیگر نگران نخستوزیر نباشید آقای رجایی حاضر است كه نخستوزیر شود آقای بهشتی هم گفت چه اشكالی دارد انقلاب یعنی همین. آقای رجایی از كنار تخته بیاید بشود نخستوزیر مملكت. اعتقاد كه دارد، خود باور هم كه هست. با خدا هم كه رابطهاش خوب است و ادامه داد: اگر انقلاب غیر از این باشد انقلاب نیست. اگر آقای رجایی نخستوزیر انقلاب باشد. آنوقت میداند كه درد دردمندان چیست؟ چون خودش احساس كرده است. پابرهنه بوده و میتواند برای پابرهنهها كار كند و مشكلگشا باشد