برادرش پس از مدتی به تهران آمده و او نیز پس از پایان کلاس ششم ابتدایی در ۱۳ سالگی به دلیل وضعیت نامناسب اقتصادی در قزوین راهی تهران و در بازار آهن فروشان به کار مشغول شد. پس از مدتی به دلیل سنگینی کار به دستفروشی روی آورد و دوباره به بازار رفت و در چند حجره به شاگردی مشغول شد.
در سال ۱۳۳۰ جوانانی که مدرک کلاس ششم ابتدایی داشتند توسط نیروی هوایی با درجه گروهبانی استخدام می شدند، شهید رجایی نیز برای خدمت در این نیرو داوطلب شد. پس از پشت سر گذاشتن سه ماه از دوره آموزشی گروهبانی با گروه فداییان اسلام آشنا شد و در جلسات آنان شرکت می کرد و همکاریاش با آنان آغاز شد. او در کلاسهای شبانهای که وابسته به «مرکز تعلیمات جامعه اسلامی» بود شرکت میکرد.
پس از طی دوره آموزشی و گرفتن درجه گروهبانی در کنار کار به تحصیل پرداخت و توانست در سال ۱۳۳۲ دیپلم بگیرد. چون در شهریور دیپلم گرفته بود، نمی توانست در آزمون ورودی دانشگاه شرکت کند، به همین خاطر راهی بیجار شد و به تدریس زبان انگلیسی در یک دبیرستان مشغول شد. با پایان سال تحصیلی به تهران بازگشت و در دانشسرای عالی تربیت معلم آغاز به تحصیل کرد، پس از آن به دانشسرای عالی رفت و با گذشت دو سال مدرک کارشناسی ریاضی گرفت و در آموزش و پرورش استخدام شد.
در ابتدا به ملایر رفت و پس از آن که با رئیس آموزش و پرورش اختلاف پیدا کرد به خوانسار رفت و تدریس را آغاز کرد. پس از یک سال تدریس موفق دوباره به تهران برگشت و در دوره کارشناسی ارشد آمار به تحصیل پرداخت و همزمان در مدرسه کمال به تدریس مشغول شد.
محمدعلی رجایی در سال ۱۳۴۱ با دختر یکی از بستگانش به نام خانم عاتقه صدیقی ازدواج کرد.
پس از پیروزی انقلاب در کابینه مهندس بازرگان وزیر آموزش و پرورش بود و پس از استعفای نخست وزیر نیز با حکم امام خمینی مسئولیتش ادامه یافت.
۲۴ اسفند ماه سال ۱۳۵۸ در انتخابات نخستین دوره مجلس شورای اسلامی، نام او در لیست فهرست ائتلاف بزرگ، لیست مشترک جامعه روحانیت مبارز و حزب جمهوری اسلامی دیده میشد که توانست از این طریق با کسب یک میلیون و دویست و نه هزار و دوازده رای، به عنوان نماینده مردم تهران به مجلس راه یابد.
در مجلس شورای اسلامی اولین شخصی که ابوالحسن بنیصدر به عنوان نخست وزیر انتخاب کرده بود، پذیرفته نشد و امام خمینی هم در یک سخنرانی طی ۲۹ تیر ماه سال ۱۳۵۹ اعلام کرد: «این اشخاصی که انقلابی نیستند باید در راس وزارتخانهها نباشند و آقای بنیصدر باید امثال اینها را معرفی به مجلس نکند و اگر کرد، مجلس رد بکند و هیچ اعتنایی نکند.»
کشمکش بر سر این موضوع حدود یک ماه ادامه داشت و مجلس یک بار دیگر کاندیداهای بنیصدر که شامل حسن حبیبی، علیاصغر غروی، موسی کلانتری و حتی سید مصطفی میرسلیم از اعضای حزب جمهوری اسلامی بود را برای نخست وزیری نپذیرفت.
بنیصدر اول مرداد از مرحوم سید احمد خمینی به عنوان نخست وزیر نام برد که امام خمینی مخالفت کرد و پس از آن هم کمیتهای مشترک بین مجلس و دولت تشکیل شد که ۳ نفر را به مجلس معرفی کرد؛ سپس در جلسهای غیرعلنی در ۱۸ مرداد ماه، محمدعلی رجایی با ۱۵۳ رای موافق، ۲۴ مخالف و ۱۹ ممتنع به عنوان نخست وزیر معرفی شد.
دوم مرداد سال ۱۳۶۰، پس از عزل ابوالحسن بنیصدر، دومین انتخابات ریاست جمهوری برگزار شد و شهید رجایی در رقابت با علی اکبر پرورش، عباس شیبانی و حبیب الله عسگراولادی مسلمان توانست با ۱۲ میلیون و ۷۷۰ هزار و ۵۰ رای معادل ۹۰ درصد از مجموع ۱۴ میلیون و ۵۷۳ هزار و ۸۰۳ رای دریافتی پیروز و دومین رئیس جمهور ایران شود. میزان مشارکت در این دوره ۶۴٫۲ درصد بود و ۱۱ مرداد ۱۳۶۰ مراسم تنفیذ او توسط امام خمینی برگزار شد.
محمدعلی رجایی در تاریخ ۸ شهریور ماه سال ۱۳۶۰ و در ساعت ۱۴:۳۰ دقیقه از اتاق کارش خارج شده و به محل جلسه فوق العاده دولت رفت. در ساعت ۱۵ صدای انفجار مهیبی از ساختمان نخست وزیری به گوش رسید که در این انفجار -که همانند ترور شهید بهشتی در دفتر حزب جمهوری اسلامی و توسط سازمان مجاهدین خلق ایران (منافقین) انجام شد-، او و شهید محمدجواد باهنر به شهادت رسیدند.
شهید رجایی در آخرین وصیتنامه اش نوشته است: «این بنده کوچک خداوند بزرگ با اعتراف به یک دنیا اشتباه، بیتوجهی به ظرافت مسئولیت از خداوند رحیم طلب عفو و از همه برادران و خواهران متعهد تقاضای آمرزش خواهی میکنم.
وصیت حقیقی من مجموعه زندگی من است. به همه چیزهایی که گفتهام و توصیههایی که داشتهام در رابطه با اسلام و امام با انقلاب تأکید مینمایم. به کسی تکلیف نمیکنم ولی گمان میکنم اگر تمام جریان زندگی مرا به صورت کتاب درآورند برای دانشآموزان مفید باشد. هر چه از مال دنیا دارم متعلق به همسر و فرزندانم میباشد. کیفیت عملکرد را طبق قانون شرع به عهده خودشان میگذارم. برادرم محمدحسین رجایی وصی و همسرم ناظر و قیم باشند.
خدای را به وحدانیت، اسلام را به دیانت، محمد(ص) را به نبوت و علی و یازده فرزندان معصومین علیهمالسلام را به امامت و پس از مرگ را به قیامت و خدای را برای حسابرسی به عدالت قبول دارم و از دریای کرمش امید عفو دارم.
این مختصر را برای رفع تکلیف و تعیین خط مشی برای بازماندگان و بر حسب وظیفه شرعی نوشتم وگرنه وصیتنامه این بنده حقیر با این همه تحولات در زندگی در این مختصر نمیگنجد و مکّه، حج بیتالله بر من واجب شده بود امکان رفتن پیدا نشد. اینک که به لقاءالله شتافتم این واجب را یکی از بندگان صالح خداوند به عهده بگیرد. ثلث اموال به تشخیص بازماندگان به «خیرالعمل» صرف شود و اگر به نتیجه قطعی نرسیدند به بنیاد شهید بدهید».
در ادامه خاطرات ماندگاری از یاران و همراهان شهید رجایی را مرور می کنیم:
خیال کردی تو شاهی؟
پس از اینکه شهید رجایی حکم ریاست جمهوریش توسط حضرت امام تنفیذ شد لحظاتی را در بین خانواده و بستگان نزدیک بود. خواهرزادهاش از او پرسید: دایی جان! وقتی پیش امام بودی و حاج احمد آقا داشت حکم ریاست جمهوریت را میخواند، خیلی تو فکر بودی. به چه فکر میکردی؟ شهید رجایی گفت: خوب فهمیدی. در آن موقع من یادم آمد بچه که بودیم و با هم بازی شاه و غلام میکردیم، یکی از ما شاه شد و یکی هم غلام سیاه. آخر بازی که میشد و بازی تمام میشد همه با هم دم میگرفتیم: «خیال کردی تو شاهی؟ همون غلام سیاهی.» من هم وقتی فرزند امام حکمم را میخواند به خودم میگفتم: اینها همه هیچ است! تو همان محمد سیاه هستی!
حریم تعرض مخالفین
عباس صاحبالزمانی: «در دوران وزارت آقای رجایی یک روز که به دیدنش رفتم با کمال تعجب دیدم با میخ، گچ بالای سر ایشان را تراشیده و نوشتهاند: رجایی ارتجاعی. از ایشان پرسیدم این چیست؟ گفت: یکسری از این پاکسازی شدهها قبل از تو اینجا بودند و تا اطاق من هم آمدند و این را نوشتند و رفتند! از او پرسیدم: حالا آنها این جسارت را کرده و نوشتهاند، شما چرا آن را نگه داشتهای و از بالای سرت پاک نمیکنی؟ پاسخ داد: نه! این باید باشد تا وزیر آموزشوپرورش این انقلاب نشان بدهد که حریم تعرض مخالفین تا بالای سر وزیر هم میرسد.»
ما انقلاب کردیم که مخالفین، آزادی عمل داشته باشند
طاهره دباغ(مرضیه حدیدچی)، فرمانده وقت سپاه پاسداران همدان: «در آن سال ما در همدان تعداد زیادی مردودی داشتیم که اینها در سال آخر دیپلم همه یک نمره کم گرفته بودند و چون به آنها این ارفاق نمیشد دست به تحصن زدند و ساختمان اداره کل آموزشوپرورش را تصرف کردند. وقتی دیدم این قضیه فقط توسط آقای رجایی در تهران که وزیر آموزش و پرورش هست حل میشود به سرعت سوار ماشین شدم و خودم را به تهران رساندم و با ایشان ملاقات کردم و گفتم: آقای رجایی! اگر یک نمره بدهید به اینها قضیه تمام میشود. در غیر این صورت آنها تهدید کردهاند که اداره کل را به آتش میکشند. ایشان گفت: بگذارید آتش بزنند. من گفتم: آقای رجایی خوب یک نمره بدهید چه میشود؟ آتش بزنید یعنی چه؟ امنیت استان به هم میریزد؟ ولی ایشان حرفش همان بود. من هم دست خالی به همدان برگشتم و به متحصنین گفتم مشکل شما را مطرح کردم و آقای رجایی نظرش این است. حالا هر کار میخواهید بکنید. آنها هم دیدند چیزی عایدشان نمیشود کمکم متفرق شدند و رفتند. ولی در این ملاقات یک حرف خیلی اساسی آقای رجایی به من زد که خیلی تا حالا به درد من خورده است. ایشان گفت: خواهر دباغ! ما این انقلاب را ایجاد کردیم که مخالفین آزادی عمل در آن داشته باشند. نباید کاری کنیم که دشمن به ما بخندد که ما روی اصولمان نایستادهایم. پس ما روی اصولمان میایستیم و حتی یک نمره که نباید بدهیم نمیدهیم اگر چه یک اداره کل به آتش کشیده شود. اصلاً نه یک اداره، اگر ده نقطه را هم آتش بزنند. ولی ما کاری نکنیم که دشمن ببیند که ما از اصولمان دست برداشتهایم.
بی دست میشود زندگی کرد ولی بدون مردم نه!
کیومرث صابری(گل آقا): «در قم وقتی شهید رجایی به زحمت خودش را از دست مردمی که اصرار داشتند او را در آغوش بگیرند نجات داد و نفس نفس زنان به داخل ماشین آمد گفت: نمیدانی چه به روز من آمد! دو نفر دستهایم را از دو طرف گرفته بودند و هر یک مرا به سمت خودش میکشید و میخواست مرا ببوسد و افزود در یک لحظه احساس کردم که الآن است که دو دستم از بدنم جدا شود. به ایشان گفتم: آخر اینطور که نمیشود، خوب است بین خودتان و مردم چند محافظ باشد که این حادثهها ایجاد نشود. گفت:« نه! بی دست میشود زندگی کرد ولی بدون مردم نمیشود.»
گاهی به میان مردم میروم!
مهندس میرحسین موسوی: وقتی آقای رجایی مرا خواست و با من صحبت کرد که مسئولیت وزارت خارجه را بپذیرم حین صحبت کردن دیدم بلند شد و پیش من نشست و شانههایش را عمداً به شانههای من میمالید. من از این کار ایشان خیلی تعجب کردم. از من پرسید: آقای موسوی میدانی من برای چه این کار را کردم؟ گفتم: نه و راستش تعجب هم کردم که شما نخستوزیر هستید و این کارها چی است که شانهات را به شانه من میچسبانی؟ پاسخ داد: «من گاهی به میان مردم میروم. عمداً این کار را میکنم که هم به آنها بگویم من هم از شماها هستم و هم آنها احساس کنند که من هم مثل آنها هستم و با آنها فرقی نمیکنم.»
*حسن شکیب زاده