باقر انگشت بافت،يکي از شاگردان شهيد رجايي در دوران دبيرستان است که خاطره ي جالبي از او در کتاب سيره شهيد رجايي منتشر شده است. او مي گويد:«در روزهاي آخر سال که معمولاً کسي به مدرسه نميآمد، بچهها هم رفته بودند دنبال آمادگي براي تعطيلات نوروزي و مسافرت و خريد کردن و... اما من که شاگرد درس خواني بودم به دبيرستان رفتم ولي به خاطره هماهنگي با بقيه بچهها که به مدرسه نيامده بودند در سالن مدرسه ماندم، بعد از لحظاتي ديدم آقاي رجايي از دفتر دبيرستان بيرون آمد و با آن متانت خاص به طرف کلاس ما حرکت کرد. من خودم را از او مخفي کردم تا وارد کلاس شد. پيش خود گفتم: « حتماً ميبيند کلاس از بچهها خالي است، زود از کلاس بيرون ميآيد و دوباره به دفتر ميرود.» وقتي ديدم آقاي رجايي از کلاس بيرون ميآيد و دوباره به دفتر ميرود.» وقتي ديدم آقاي رجايي از کلاس بيرون نيامد پيش خودم گفتم نکند واقعاً بعضي از بچهها در کلاس حاضرند و من آنها را نديدهام. از طرف ديگر مطمئن بودم که کسي از بچهها در کلاس نيست- چون قبلاً سري به کلاس زده بودم.
بعد از گذشت ده، پانزده دقيقه يکدفعه ديدم آقاي رجايي از کلاس بيرون آمد در حالي که دست و لباسش را که گچي شده بود از غبار گچ ميتکاند و به سمت دفتر ميرفت. خودم را به او نشان دادم، با خوشرويي از من احوالپرسي کرد و گفت: هان! آقاي انگشت باف کجايي؟ کلاس نبودي!» بعد لبخندي زد و دور شد. من با خودم گفتم:« اگر کسي در کلاس نبود چرا آقاي رجايي آنقدر در کلاس ماند و سر وضعش گچي شده بود؟ با عجله داخل کلاس شدم... ديدم نه! کلاس کاملاً خالي است و حتي يک نفر در آن نيست. ناخودآگاه چشمم به تخته کلاس افتاد. ديدم اين بزرگمرد درس آن روز را روي تخته نوشته و در يک گوشه تخته سياه خطاب به بچهها اين جمله را آورده بود که:« من براي انجام وظيفه آمدم و شما نبوديد. درسم را که بايد براي شما ارائه ميکردم روي تخته نوشتم. پيشاپيش فرا رسيدن سال جديد را به همه شما تبريک ميگويم. رجايي.»
...حالا امروزها کدام مسئول را سراغ داريد که بيايد و ببيند با اينکه مردم در صحنه هستند، انجام وظيفه کند؟ امروزها جاي مردان بزرگي همچون رجايي در کشورمان خالي است. که اگر بودند، ايران ايران ديگري بود و دشمنان اين سرزمين به خوبي مي دانستند که در بحبوحه ي انقلاب، ماشه را به کدام سمت و برروي چه کساني بچکانند!